در پیشانی این سلاله زهرا، آثاری میبینم!
شهید سیدمحمد کیاء بیست و ششم دیماه ۱۳۵۰ در شهرستان سمنان به دنیا آمد. پدرش سیدعلی اصغر و مادرش اشرفبیگم نام داشت. دانشآموز سوم راهنمایی بود. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. هفدهم اسفندماه ۱۳۶۵ در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به کتف، شهید شد. پیکر وی را در گلزار شهدای امامزاده اشرف زادگاهش به خاک سپردند. برادرش سیدرضا نیز به شهید شده است. میخوام از دانش ...
شهید سیدمحمد کیاء بیست و ششم دیماه ۱۳۵۰ در شهرستان سمنان به دنیا آمد. پدرش سیدعلی اصغر و مادرش اشرفبیگم نام داشت. دانشآموز سوم راهنمایی بود. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. هفدهم اسفندماه ۱۳۶۵ در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به کتف، شهید شد. پیکر وی را در گلزار شهدای امامزاده اشرف زادگاهش به خاک سپردند. برادرش سیدرضا نیز به شهید شده است.
میخوام از دانشگاه امام حسین، مدرک بگیرم!
هی میگفت: «چرا نمیگذارين من برم جبهه؟»
سوم راهنمایی بود و همیشه به پایگاه بسیج میرفت. میآمد و میگفت: «من باید برم جبهه.»
میگفتم: «تا سن تو قانونی بشه، درست رو بخون.» میگفت: «چرا شما برین و من بمونم؟»
نصیحتش میکردم که بماند و درسش را بخواند و سنگر مدرسه را حفظ کند و مدرک بگیرد.
میگفت: «من میخوام از دانشگاه امام حسین (ع) مدرک بگیرم.»
(به نقل از پدر شهید)
در پیشانی این سلاله زهرا، آثاری می بینم!
اسفندماه ۱۳۶۴ عازم دزفول شدیم. ما را در حسینیه شاهرودیها اسکان دادند. بین برادران شاهرودی، شیخ رضا بسطامی هم بود که او را دایی رضا صدا میزدند. اهل معرفت و عرفان بود و حرفهای دلنشینی میزد. سیدمحمد مثل پروانه، دور دایی رضا میچرخید. مرتب میرفت و میآمد. هر وقت هم میآمد چیزی از دایی رضا دستش بود؛ تسبیح، انگشتر و ...
عِرق معلمی من باعث شد که به سیدمحمد بگویم: «کمتر از دایی رضا چیزی بگیر. خوب نیست. ممکنه ناراحت بشه.» هر چی گفتم، ساکت گوش کرد و آخر گفت: «آخه این تسبیح چرخوندن داره.» به من برخورد که چرا حرفم را گوش نمیکند. البته رابطه سیدمحمد و دایی رضا، یک رابطه عمیق معنوی بود که من درک نمیکردم و فکر میکردم که سیدمحمد، مزاحم دایی رضاست.
اولین بار که دایی رضا، سیدمحمد را دید به برادر بزرگش سیدرضا گفت: «این کیه؟ اولین باره میبینمش.» سیدرضا گفت: «داداش کوچک منه.» دایی رضا گفت: «داداش کوچک شما خیلی بزرگه. روح بزرگی داره.» من هم که نزدیکشان توی حسینیه نشسته بودم، گفتم: «چیزی شده حاج آقا؟» دایی رضا گفت: «در پیشانی این سلاله زهرا، آثاری میبینم.» پرسیدیم: «چه آثاری؟» گفت: «بعداً به شما میگم. زیاد طول نمیکشه.» چند روز بعد سیدمحمد شهید شد.
(به نقل از معلم و همرزم شهید، فرهاد فرخنژاد)
منبع: کتاب فرهنگنامه شهدای استان سمنان-شهرستان سمنان/ نشر زمزم-هدایت