کنار هر نماز واجب، یک نماز قضا می خواند
شهید شهربانو (شراره ) پورحسن در سوم فروردین ماه سال 1344 در شهرستان میانه به دنیا آمد. خانواه ایشان یک خانواده مذهبی بود و پدرش کارمند اداره آموزش و پرورش می باشد. از همان دوران طفولیت تربیت و پرورش فکر و روح او با قرآن کلام خداوند متعال آغاز شد. برای یادگیری قرآن به مکتب می رفت و تشویقهای مادرش او را در هرچه بهتر یادگیری قرآن یاری می کرد دوران تحصیل ابتدائی و راهنمایی را ...
شهید شهربانو (شراره ) پورحسن در سوم فروردین ماه سال 1344 در شهرستان میانه به دنیا آمد.
خانواه ایشان یک خانواده مذهبی بود و پدرش کارمند اداره آموزش و پرورش می باشد.
از همان دوران طفولیت تربیت و پرورش فکر و روح او با قرآن کلام خداوند متعال آغاز شد. برای یادگیری قرآن به مکتب می رفت و تشویقهای مادرش او را در هرچه بهتر یادگیری قرآن یاری می کرد
دوران تحصیل ابتدائی و راهنمایی را گذراند و وارد دبیرستان شد.
در کنار معلم و آموختن علم و دانش از فعالیتهای اجتماعی و سیاسی غافل نماند. کمک به امر پشتیبانی از جبهه های حق علیه باطل شرکت در مجالس دعا و تشییع پیکر های پاک شهدا و شرکت در فعالیتهای انجمن اسلامی دبیرستان از جمله فعالیتهایی بود که شهیده در طول زندگی پر بارش داشت.بالاخره در آخرین سال تحصیلی, چهارم دبیرستان با قبولی در دانشگاه انقلاب در اثر بمباران روز دوازدهم بهمن سال 65 توسط هواپیماهای عراقی به خیل شهدای اسلام پیوست .
پای صحبتهای خانواده شهیده می نشینیم تا از خصوصیات فرزند شهیدشان بگویند
مادر شهیده می گوید :
با توجه به علاقه ای که خانواده نسبت به فرزند دختر دارد. نسبت به تعلیم و تربیت آنها نیز حساس است از دوران کودکی و از همان سنین پائین تشویق کردیم تا به کلاسهای قرآن برود در طول سه ماه قرآن را یک دور تمام کرده بود. بعد از اینکه قرآن را یاد گرفت و بازبان عربی آشنا شد سعی می کرد تا حد امکان خواندن قرآن و نیز دعاهای مختلف را به من نیز یاد دهد و حال او مشوق من می شد در اینگونه کارها
صبح های جمعه به دعای ندبه می رفتیم در خانه باهم دعا می خواندیم
وقتی به مزار شهدا می رفت خواندن قران را فراموش نمی کرد .
خیلی سعی و تلاش می کرد تا آموخته ها و یافته های خود را به اطرافیانش نیز یاد دهد.
از شرکت در تشییع جنازه شهدا غافل نمی ماند
و در هر جا که بود خودش را برای تشییع می رساند .
یک روز که شهدای زیادی به میانه آورده بودند و شهدا را صبح دفن کردند و چون از مدرسه اجازه نداده بودند خواسته یود در تشییع شرکت کند. بعد از آمدن به خانه خیلی ناراحت بود. وقتی فهمیدم ناراحتی اش در اثر چیست گفتم:
تو که بیشتر وقتها در راهپیمایی ها و تشییع جنازه حاضر می شوی حالا ایندفعه را اگر نتوانسته ای عیبی ندارد.
و او با ناراحتی گفت : چرا باید اینطور شود.
این همه شهید آورده اند و ما توی مدرسه می مانیم و درس می خوانیم و بعد فهمیدم که آن روز چون کلاسهای چهارم را به تشییع جنازه شهدا نبرده بودند آنها هم توی حیاط مدرسه جمع شده بودند و نتوانسته بودند درس بخوانند.
در تاریخ 11 بهمن شهربانو که دوشیفته بود و در ظهر به خانه آمد و دوباره رفت نزدیکهای ظهر بود که دیدم هواپیماها آمدند و شهر را بمباران کردند.
آن روز اولین روز بمباران شهر میانه بود من خیلی نگران شده بودم
عد از مدتی دخترم همراه بچه های خواهرش و در حالی که از آنها مواظبت می کرد به خانه آمد و مرا دلداری می داد .
شب آن روز شام نخورد.
شهربانو کنار پنجره خوابیده بود من ترسیدم طوری شود رفتم بیدارش کردم و این طرف اتاق خوابید .
آخرین نگاهش را که آخرین نگاه زندگیش بود من و پدر هرگز فراموش نمی کنیم در روز 12 بهمن مثل همیشه خودش را آماده رفتن به مدرسه کرد
وقتی من می خواستم مانع رفتنش شوم گفت می خواهد خواهرش را به کلاس تزئین شده شان ببرد و تا نصف راه هم برده بود و همانطور که خواهرش می گفت در میانه راه گفته بود مینا بماند برای روزهای آینده. امروز به مدرسه خودتان برو. و او را روانه مدرسه اش کرد و با خداحافظی از او جدا شده بود .
وقتی از خانه برای رفتن به مدرسه خارج می شد النگو و گردنبدش را درآورد و به من داد. وقتی پرسیدم چرا این کار را می کند گفت: شاید اوضع به هم بخورد و اینها گم شوند یا به در و دیوار بخورند . من دوباره اصرار کردم که شهربانو اگر خبری هست, نرو, بمان
او گفت: نه مادر, کجا بمانم آن همه شهید آورده اند از جبهه امروز هم در میانه عزای عمومی اعلام کرده اند (به خاطر شهدای عملیات) پس چه کسی باید آنها را تشیع کنند و دفن کنند. بگذار بروم. و رفت .
او به مقدسات علاقه وافری داشت و همیشه نسبت به دین و اسلام و حجاب خود مقید بود و هیچ وقت باعث ناراحتی کسی نمی شد و همیشه در اطاعت پدر و مادر خویش بود.
به ولایت و امام "ره" عشق می ورزید به گونه ای که 2 یا 3 بار به زیارت امام (ره) نائل شده بد و همیشه تأکید بر این داشتند که از امام پیروی کنیم و مقلد راه امام باشیم و همیشه از اوامر امام (ره) اطاعت نمائیم و در برابر دشمنان از امام دفاع نمائیم. ایشان در اوقات فراغت در جلسات قرآنی شرکت می کردند و نیز علاقه بخصوصی به قرائت قرآن داشتند و قرآن را به نحو احسن قرائت می نمودند و همیشه آرزوی شهادت داشتند.
در زمینه های هنری فعالیت زیادی داشتند. بافتنی و خیاطی های ایشان به یادگار مانده است. ایشان خطاطی را دوست داشتند ولی متأسفانه خطی از ایشان به یادگار نمانده است. ایشان همچنین برای جبهه و رزمندگان کلاه و دستکش و بلوز می بافتند و همچنین در مدرسه با یاری دوستان آش پخته و پولش را برای رزمندگان اسلام هدیه کرده بودند.
از ایشان یک تصویر گلدوزی شده نیمه تمام حضرت امام (ره) به یادگار مانده است.
بالاخره ایشان در روز 12 بهمن صبح زود در حالیکه گوشواره و طلاهایش را در دست ماد می گذارد به طرف مدرسه حرکت می کند و همراه با شهید فلورعباسی به شهادت می رسد.
« به نام انیس دلها مظهر و آرامش بخش دلهای پریشان و با یاد یوسف گمگشته زهرا مهدی عزیزمان»
با سلام بر عاشقانی که وقت خود را صرف زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدای مظلوم, عاشقان همیشه زنده نام نموده اند.
آنچه در زیر می نویسیم یک احساس شاعرانه نیست, یک قصه یا تراژدی نیست, یک واقعیت است, حقیقت تلخ یا شاید شیرین! اما من نمیدانم هرچه هست زندگیم را دگرگون کرد, برای همیشه عشق و انتظار را در زمین خشک و بی آب دلم کاشت.
رویا نیست, حقیقت است یا شاید هم بود، می خواستیم مدرسه را آذین بندیم که بستیم و آنهم چه زیبا؟ اما نه با گل و کاغذ که با خون... چه خونی؟! آنهم خون عده ای پاک و بی گناه, مظلوم و بی پناه...
خود را لایق ان نمی بینم که در باره زینبیه سخن بگویم, امام چون شما سرور عزیز خواسته اید با قلم قاصر و بیان ناتوان خود آنچه را دیدم برایتان به وصف می کشم هرچند که گفتم بنده ناتوانم.
قبل از آنکه بهار آید پرستوی مهاجر شدید و قبل از آنکه گلها شکوفه کنند؛ همیار خزان شدید!
کدام دست سیاه بریده باد دستهایشان, شما را ای نور چشمان من و ما, در این مدرسه پاک بخون و خاک کشید.
آنروز که وارد مدرسه شدیم دنبال او می گشتم, او که همدمم بود و یگانه یاوم, دختر عمه معصوم و با وفایم, هادی راهم!
دیر کرده بود اما نمیدانم چرا؟ منتظرش شدم زنگ کلاس زده شد اما من به کلاس نرفتم تا او تا او را ببینم ...آمد او دیر کرده بود وقتی آمد به سویش دویدم و دستهای کوچک و زیبایش را در داخل دستهایم جا دادم و پرسیدم: شراره (لازم به ذکر است که شهربانو را شراره صدا می کردیم). دیر کرده ای؟ نکند ترسیده ای؟ با لبخند خشکی جواب داد: «برای مرگ آمده ام!»
با خنده بلند جوابش دادم: همه برای شهادت آمده ایم.
نمیدانم چرا من شاد بودم با اینکه در دلم اضطراب و تشویش و انتظار و التهاب موج می زد, امام قیافه شراره سفید شده بود, اگر باور کنید می گویم قیافه اش آنقدر سفید شده بود که من گفتم: شراره امروز خوشگل شده ای؟
اما او کمتر حرف می زد و بیشتر نمیدانم چرا تو فکر بود, با اینکه از جمله خصوصیات او روحیه شاد و فردی شوخ طبع بود؟!
وقت کلاس می گذشت بناچار از همدیگر جدا شدیم اما فقط نگاهم می کرد و چیزی نمی گفت و وقت رفتن گفت: انشاء ا... می بینمت!
تمامی طلاهایش را در آورده بود پرسیدم: شراره جان چرا طلاهایت را در آورده ای؟ من برعکس تو تمامی طلاهایم را با خود برداشته ام گفت: نمیدانم!
طرز نگاهش, طرز حرف زدنش, طور دیگر بود...
اما بخدا قسم اگر می دانستم لحظات دیگر از این موجود برتر جدا خواهم شد به هیچ قیمتی از او جدا نمی شدم.
شهربانو دختر مهربان, مومن, بی ریا, پاک و معصوم بود.
نزدیک به یک ماه بود که در کنار هر فریضه ی واجب قضای آنرا نیز بجا می آورد و شبانه روز 34 رکعت نماز می خواند.
چند روزی هم بود که روزه می گرفت و به من نیز پیشنهاد می کرد که در کنار هر نماز واجب قضای آنرا نیز بخوانم.
آنروز روزه نبود, گفتم: شراره جان امشب بیابریم خونه ما تا فردا با هم روزه بگیریم. با همان قیافه پاک و لبخند خیلی کمرنگ جواب داد : تا ببینیم چی میشه .
همیشه درصف آنها (کلاس چهارمیها) می ایستادم, آنروز نمی دانم چطور شد در صف خودمان ایستادم و تا آخر نیز...
وقتی که زینبه در خون نشست هیچ چیز ندیدم جز سیاهی و دود , فکر کردم مرده ام و قیامت شده و اما در میان دود و آتش ناله یا حسین دختران مرا متوجه خود کرد, دختری را دیدم که هراسان می دوید و فریاد می زند : خدایا چه شده ؟ بر سر ما چه آمده؟ مرا با او به آمبولانس گذاشته و به بیمارستان آوردند, برادر پاسداری که دستها و پاهایش کاملاً قطع شده بود به روی زمین دراز کشیده بود من نگاهش می کردم که پرستار مرا بطرف دیگر برگرداند.
آنطرف دخترت کوچکی بود از دبستان ثارا... که از ناحیه پا بشدت مجروح شده بود و ناله می کرد .
بعد از بمباران دیگر او را ندیدم, در تبریز که بهوش آمدم اولین چیزی که به مغزم رسید نام و یاد او بود.
خبری از او نداشتم افسوس ...نه تنها از او , بلکه از هیچکس خبر نداشتم
تا اینکه دو روز قبل از چهلم شهدای مظلوم زیبیه به میانه آمدم و شنیدم و دیدم ...
حتی قابیلیان زمان و دشمنان نیز شنیدند که میانه در خون نشست و نوگلان زینبیه پرپر شدند.
با خود اندیشیدم. خدایا کاش سدی بودم تا جلوی ترکش می ایستادم و بجای قلب رئوف و مهربان او قلب کدر مرا نشانه می گرفت اما افسوس پرواز را با آلودگان چه کار؟!
اگر امروز نزدیک به چندین سال از آنروز می گذرد اما ساعت 10:33 یکشنبه 12/11/65 از خاطرم نمی رود اگر سالیان دراز زندگی کنم یاد و عشق آن دختران مخصوصاً شهربانوی عزیز, شراره مهربان , ایران قربانی, سوسن صالحی, شهلا ثانی و ... از خاطرم دور نخواهد شد.
نمی دانم چه بنویسم از صداقت شهربانو, از وفای او, قلب پاک او, راز و نیاز های او, نمازها و روزه های او , از انسانیت او , از غمهای او که امروزه نیز دردلم سنگینی می کند, از آرزو های او , از چه ... نمی دانم
شراره خوب نمی دانم آن باری که در دلم گذاشتی پیش چه کسی خالی کنم یادت هست آنروز که با هم بودیم گفتم: شراره اگر ما از هم جدا شویم! گفتی: اگر به آنطرف دینا هم بروم از تو جدا نخواهم شد اما افسوس ... ایران دختر پاک و بی ریا, عاشق حضرت حق, امسال تازه با او آشنا شده ام اول نمی شناختمش اما حال می دیم چه موجود شریفی است,