یکی از علماء از کربلا و نجف برمی گشت که گرفتار دزدان شد و دار و ندار او و رفقایش را دزدیدند.
آن عالم می گوید : « من در بین اموالم کتابی داشتم که سالها با زحمت و مشقّت زیادی آن را نوشته بودم و چون خیلی مورد علاقه ام بود همه جا همراه خودم می بردمش برای همین دزد ها آن کتاب را هم دزدیدند.مانده بودم چه کار بکنم دست آخر یکی از دزد ها را کنار کشیدم و گفتم : من کتابی در میان اموالم داشتم که شما آن را به غارت برده اید.به دردتان نمی خورد، اگر ممکن است آن را به من برگردانید .
دزد گفت: « ما بدون اجازه رئیس نمی توانیم کتاب شما را پس بدهیم و اصلاً حق نداریم دست به اموال بزنیم.
گفتم: « رئیس شما کجا است ».
گفت: « پشت این کوه چادر زده است » .
با آن دزد همراه شدیم و به چادر رئیسشان رفتیم، وقتی وارد شدیم دیدم که رئیس دزدها دارد نماز می خواند! موقعی که از نماز فارغ شد آن دزد به رئیس خود گفت:
« این عالم یک کتابی بین اموال دارد و آن را می خواهد ، اگر اجازه می دهید پسش بدهیم».
من به رئیس دزد ها گفتم: « نمی دانستم رییس دزدها هم نماز می خواند؟! نماز کجا؟ دزدی کجا؟ ».
گفت: هیچ عاقلی همه ی پل های پشت سرش را خراب نمی کند. درست است که من رئیس دزدها هستم ولی آخر چرا آدم رابطهی خود را با خدا از بیخ قطع کند بالاخره باید یک راه آشتی را باقی گذاشت. فکر نمی کردم عالمی مثل شما بین کاروان باشد؛به احترام شما همه ی اموال را برمی گردانیم.
و دستور داد همین کار را کردند و ما هم خوشحال با اموالمان به سمت وطن روانه شدیم.
پس از مدّتی که به کربلا و نجف برگشتم، روزی در حرم امام حسین – علیه السّلام – همان مرد را دیدم که با حال خضوع و خشوع گریه و دعا می کرد. وقتی که مرا دید شناخت و گفت:
« مرا می شناسی؟ »
گفتم: « آری! »
گفت: راه آشتی کار خودش را کرد! من نماز را ترک نکردم خدا هم توفیق توبه به من داد. از دزدی دست برداشتم و هر چه از اموال مردم نزد من بود، به صاحبانشان برگرداندم و هر که را نمی شناختم از طرف آنها صدقه دادم.حالا هم افتخار زیارت امام حسین را پیدا کرده ام. خدا هوای همه ی بنده هایش را دارد.