(خانهای گرم و صمیمی. مادر در حال پهن کردن سجادهی نماز است. علی، پسر خردسال، با کنجکاوی کنار او نشسته است.)
علی: مامان، چرا هر روز این کار رو میکنی؟
مادر: عزیزم، این نماز هست، گفتوگوی من با خدا.
علی: ولی مگه خدا حرف میزنه؟ من که هیچوقت صداشو نشنیدم.
مادر: (لبخند میزند) خدا همیشه کنار ماست. با قلبمون باهاش حرف میزنیم. همونطور که وقتی غمگینی، منو بغل میکنی و بدون حرف میفهمم ناراحتی.
علی: یعنی وقتی نماز میخونی، خدا تو رو بغل میکنه؟
مادر: (دست علی را نوازش میکند) دقیقاً! وقتی نماز میخونم، حس میکنم خدا کنارمه، مراقبمه، مثل وقتایی که تو رو تو بغلم میگیرم.
(علی کمی فکر میکند، سپس آرام کنار مادر میایستد.)
علی: میشه منم مثل تو حرف بزنم با خدا؟
مادر: البته عزیزم. میخوای کنار من نماز بخونی؟
(علی سرش را تکان میدهد و با تردید، حرکات مادر را تقلید میکند.)
(چند روز بعد، هنگام نماز مغرب، پدر خانواده از اتاق بیرون میآید و فرش را برای نماز جماعت خانوادگی آماده میکند.)
پدر: علی جان، میخوای امشب با ما نماز جماعت بخونی؟
علی: (با هیجان) آره، امشب میخوام خودم اولین نفر باشم!
(علی سریع به سمت سجادهاش میرود، دستان کوچک خود را بالا میبرد.)
علی: خدایا، ممنونم که همیشه کنار من هستی.
(مادر و پدر به هم نگاه میکنند، لبخند رضایت بر لب دارند. آنها فهمیدند که نه با اجبار، بلکه با محبت و صمیمیت، روح کودک را به سوی نور هدایت کردهاند.)