منزل عشق
وقتي که هماي عشق بال هاي زرّين و قدسي خويش را بر هستي گسترد، آن گاه که عشق بر هستي و هر آن چه که در او بود، سايه افکند؛ هيچ غوغايي و هيچ پروازي، حق عشق را ادا نکرد تا اين که آدمي در ميانه اين هيچستان، زيباترين تجلّي عشق را که چون مرواريدي در صدف وجود او پنهان بود، به نمايش گذاشت. غواص ناطق درياي هستي، بارها تن به امواج خروشان اين دريا سپرده بود و هر بار گوهري و مرواريدي به چنگش افتاده بود؛ اما ...
وقتي که هماي عشق بال هاي زرّين و قدسي خويش را بر هستي گسترد، آن گاه که عشق بر هستي و هر آن چه که در او بود، سايه افکند؛ هيچ غوغايي و هيچ پروازي، حق عشق را ادا نکرد تا اين که آدمي در ميانه اين هيچستان، زيباترين تجلّي عشق را که چون مرواريدي در صدف وجود او پنهان بود، به نمايش گذاشت.
غواص ناطق درياي هستي، بارها تن به امواج خروشان اين دريا سپرده بود و هر بار گوهري و مرواريدي به چنگش افتاده بود؛ اما هنوز آن گوهر گوهران و آن شاه مرواريد که تو بودي - هنوز در صدف پنهان بود تا اين که آن گوهر يک روز به دست آدمي افتاد. آن گوهر، رمز عبور بود. آن گوهر مجوز ورود به بارگاه قدس بود. آن گوهر مجوز حضور در برابر پادشاه هستي بود. اي نماز! آن گوهر تو بودي.
اي نماز... اي نماز... و اي نماز. چشم هاي عاريتي نابينا بودند، تو چشمان مرا بينا و پر فروغ کردي. دل هاي عاريتي هيچ توفاني را حس نمي کردند؛ تو دلم را به وزش کوچک ترين نسيم بهشتي حساس کردي. پاهاي عاريتي، اين جاده ها را نمي شناختند و تو به پاهايم نلغزيدن از صراط مستقيم را ياد دادي. من باب هستي ام را با خلوص گشودم و تو آن را به عشق آغشتي. حريق سوزناک و شيرين عشق، هر بار که تو مي آمدي با تو مي آمد و وجودم را به انفجاري عظيم و شوق برانگيز عادت مي داد. اکنون هميشه اين انفجار شوق انگيز را احساس مي کنم و آن را همه جا همراه دارم؛ با آن مي آشامم، مي خسبم، مي نالم، مي فهمم، شاد مي شوم و با آن مي ميرم. گويا از ابتدا زاده عشقم، گويا کالبد من از عشق آفريده شده و اگر روزي او از کنار بالين من برخيزد و مرا رها کند، ديگر از وجود من ذرّه اي نخواهي يافت و نشانه اي نخواهي ديد. آرامش من وقتي است که به آغوش گرم تو پناه مي آورم. من هميشه با تو مي مانم تا براي هميشه با من بماني و نيروي من براي پروازي ديگر باشي.