شعر؛ لبریز از دوست!
می روم با جان روشن سوی دوست در حریم خلوت مینوی دوست دل پذیرای ظهورش می کنم روشن از فیض حضورش می کنم فارغم دیگر ز کلّ ماسوا می کنم از جان به جانان اقتدا فیض او جاری است بر من در حضور گشته ام مُستغرَق دریای نور در نمازم اوست در مدّ نظر اوست می بخشد به جان من اثر خالیم از خویش و لبریزم ز دوست در ضمیرم بانگ ال ...
می روم با جان روشن سوی دوست
در حریم خلوت مینوی دوست
دل پذیرای ظهورش می کنم
روشن از فیض حضورش می کنم
فارغم دیگر ز کلّ ماسوا
می کنم از جان به جانان اقتدا
فیض او جاری است بر من در حضور
گشته ام مُستغرَق دریای نور
در نمازم اوست در مدّ نظر
اوست می بخشد به جان من اثر
خالیم از خویش و لبریزم ز دوست
در ضمیرم بانگ الّا هوی اوست
حسن کاظمی مرادی