پاداش اذان؛ سیراب شدن به دست حضرت زهرا (سلام الله علیها)
در اسارت اذان گفتن با صدای بلند ممنوع بود.ما در آنجا به گونه ای که دشمن نفهمد اذان می گفتیم.روزی هنگام نماز صبح یک جوان هفده ساله ی ضعیف و نحیف بلند شد و اذان گفت.ناگهان مامور بعثی آمد و گفت:چه خبر است؟اذان می گویی؟ بیا جلو! یکی از برادران اسد آبادی دید که اگر این موذن جوان با این ضعف جسمی زیر شکنجه برود معلوم نیست سالم بیرون بیاید.سریع پشت پنجره پرید و به نگهبان بعثی گفت:من اذان گفتم نه او.نگه ...
در اسارت اذان گفتن با صدای بلند ممنوع بود.ما در آنجا به گونه ای که دشمن نفهمد اذان می گفتیم.روزی هنگام نماز صبح یک جوان هفده ساله ی ضعیف و نحیف بلند شد و اذان گفت.ناگهان مامور بعثی آمد و گفت:چه خبر است؟اذان می گویی؟ بیا جلو!
یکی از برادران اسد آبادی دید که اگر این موذن جوان با این ضعف جسمی زیر شکنجه برود معلوم نیست سالم بیرون بیاید.سریع پشت پنجره پرید و به نگهبان بعثی گفت:من اذان گفتم نه او.نگهبان گفت:نه او اذان گفت.برادرمان اصرار کرد که نه تو اشتباه می کنی من اذان گفتم.
مامور بعثی داد زد:خفه شو! بنشین,فلان فلان شده! او اذان گفت نه تو. برادر ایثارگرمان هم دستش را گذاشت روی گوشش و با صدای بلند شروع کرد به اذان گفتن.نگهبان بعثی فرار کرد.وقتی مامور عراقی فرار کرد او رو کرد به آن جوان هفده ساله که اذان گفته بود و به او گفت: بدان که من اذان گفتم.الان دیگر پای من گیر است.
به هر حال او را به زندان انداختند و شانزده روز به او آب ندادند.زندان در اردوگاه موصل آن قدر گرم بود که گویا آتش می بارید.آن نگهبان بعثی هم گاهی وقتها آب می پاشید داخل زندان که هوا دم کند و گرم تر شود.روزی یک دانه سمون (نان ارتش عراقی) می دادند که بیشتر آن خمیر بود.
او می گفت من دیدم که اگر نان را بخورم از تشنگی خفه میشوم.نان را فقط مزه مزه میکردم که شیره اش را بمکم.آن مامور هم هر از چند ساعتی می آمد و برای اینکه بیشتر اذیت کند آب می آورد,ولی روی زمین میریخت.او بارها این کار را تکرار می کرد.
روز شانزدهم بود که دیدم از تشنگی هلاک میشوم.گفتم:یا فاطمه ی زهرا امروز افتخار می کنم که مثل فرزندتان آقا امام حسین تشنه کام در اینجا به شهادت برسم.
سرم را بر زمین گذاشتم و گفتم:یا زهرا این شهادت همراه با تشنه کامی را از من بپذیر و به لطف و کرمت, این را به عنوان برگ سبزی از من قبول کن.
دیگر با خودم عهد کردم که اگر آب هم آوردند سرم را بلند نکنم تا جان به جان آفرین تسلیم کنم.
تا شروع کردم شهادتین را بر زبان جاری کنم دیدم که زبانم در دهانم تکان نمیخورد و دهانم خشک شده است.
در همان حال نگهبان بعثی پشت پنجره مرا صدا می زد که بیا آب آورده ام.اعتنایی نکردم.دیدم دارد گریه میکند و با تضرع می گوید:بیا که آب آورده ام.
او مرا قسم میداد به حق فاطمه ی زهرا که آب را از دستش بگیرم.عراقی ها هیچ وقت به حضرت زهرا قسم نمیخوردند.تا نام مبارک حضرت فاطمه را برد, طاقت نیاوردم.سرم را برگرداندم و دیدم که اشکش جاری است و میگوید:بیا آب را ببر.این دفعه با دفعات قبل فرق میکند.همین طور که روی زمین بودم, سرم را کج کردم و او لیوان آب را در دهانم ریخت.لیوان دوم و سوم هم آورد.یک مقدار حال آمدم و بلند شدم.او گفت:به حق فاطمه ی زهرا بیا و از من درگذر و مرا حلال کن.
گفتم تا نگویی جریان چیست حلالت نمی کنم.
گفت:نیمه شب دیشب مادرم آمد و مرا از خواب بیدار کرد و با عصبانیت و گریه گفت:چه کار کردی که مرا در مقابل حضرت زهرا شرمنده کردی.الان حضرت را در عالم خواب زیارت کردم.ایشان فرمود به پسرت بگو که برود و دل اسیری که به درد آمده را به دست بیاورد وگرنه همه شما را نفرین خواهم کرد.
السلام علیک یا فاطمه الزهراء! چه کسی می گوید ما در این دنیا بی پناهیم؟!
منبع:قصه ی نماز آزادگان