گِل مالی در اسارت
در بعقوبه اسیر بودیم. تعدادمان زیاد بود و چون جزو مفقودین بودیم، هر بلایی بر سرمان می آوردند. بعثی های وحشی نمی گذاشتند ما نماز بخوانیم. یک روز ظهر در گرمای تابستان از شیر تانکر آب وضو گرفتم؛ سپس سرم را زیر شیر آب گرفتم و شستم. نگهبانِ بعثی که کمین کرده بود، مرا دید که وضو گرفته ام. او با داد و فریاد دوستم را صدا کرد که بیاید. به دوستم گفت: «سر این را گلِ مالی کن! ـ او هم به عراقی جواب دا ...
در بعقوبه اسیر بودیم. تعدادمان زیاد بود و چون جزو مفقودین بودیم، هر بلایی بر سرمان می آوردند. بعثی های وحشی نمی گذاشتند ما نماز بخوانیم.
یک روز ظهر در گرمای تابستان از شیر تانکر آب وضو گرفتم؛ سپس سرم را زیر شیر آب گرفتم و شستم. نگهبانِ بعثی که کمین کرده بود، مرا دید که وضو گرفته ام. او با داد و فریاد دوستم را صدا کرد که بیاید. به دوستم گفت: «سر این را گلِ مالی کن! ـ او هم به عراقی جواب داد: «این کار را نمی کنم».
بعثیِ نامرد، ضربه ای با چوب به دوستم و ضربه ای هم به من زد. بعد دو دستش را داخل گِل و لای کرد و آن را روی سر من و دوستم مالید و ما را با همان وضع به داخل سوله ها انداخت. سرباز بعثی خیلی خوشحال بود که وظیفه اش را انجام داده است؛ ما هم از این که وضو گرفتم، خوشحال تر از آن عراقی بودم.
قصه ی نماز آزادگان، ص 226، راوی: نوروز علی کریمی