نماز در آخرین مرخصی
از آن دسته افرادی بود که برای رفتن به جبهه شناسنامه اش را دست کاری کرده بود جوان دلسوز و لایقی بود اهل کار و تلاش اما با شروع جنگ دلش هوایی شده بود دستش دیگر به کار نمی رفت دنبال بهانه ای بود که عازم جبهه شود که بالاخره به آرزوش رسید و ماه های پایانی سال 1361به منطقه عملیاتی جنوب اعزام شد. محبت اهل بیت علیهم السلام در وجودش طوفانی ایجاد کرده بود بود علاقه زیادی به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام ...
از آن دسته افرادی بود که برای رفتن به جبهه شناسنامه اش را دست کاری کرده بود جوان دلسوز و لایقی بود اهل کار و تلاش اما با شروع جنگ دلش هوایی شده بود دستش دیگر به کار نمی رفت دنبال بهانه ای بود که عازم جبهه شود که بالاخره به آرزوش رسید و ماه های پایانی سال 1361به منطقه عملیاتی جنوب اعزام شد. محبت اهل بیت علیهم السلام در وجودش طوفانی ایجاد کرده بود بود علاقه زیادی به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام داشت. هر وقتی هم که از مرخصی برمی گشت اولین جایی که می آمد منزل ما بود برای عرض ادب به مادر بزرگ، و بعد به خانه خودشان می رفت. پنج ساله بودم در یکی از این مرخصی ها باز هم مثل همیشه پسر عمه به منزل ما آمد، سر سفره ناهار بود با همان لباس خاکیش، نشست سر سفره و غذا میل کرد. ساعتی گذشت مادر بزرگم رو به پسر عمه ام کرد وگفت راستی ما شنیدیم رزمنده ها علاوه بر نمازهای واجبشون، نمازهای مستحبی و نماز شب هم می خوانند اما نمازخواندنت را نمی بینیم پسر عمه سرش را پایین انداخت و گفت: ننه میدانی چیه آنجا که هستم خیلی راحت نماز می خوانم اما وقتی مرخصی میام خجالت می کشم نماز بخوانم!
مادر بزرگ که حسابی شوکه شده بود گفت : خجالت؛ خجالت برای چی؟ حرف زدن با خدا که این حرف ها را ندارد پا شو عزیزم نمازت را بخوان و به این وسوسه های شیطان هم محل نده.
پسر عمه ام همان لحظه بلند شد فکر کردم ناراحت شده و می خواهد برود. بلافاصله پشت سرش رفتم حیاط؛ دیدم آستین هایش را بالا می زند فهمیدم می خواهد وضو بگیرد. وضویش را گرفت و رفت داخل اتاق تا نماز بخواند؛ کاش من هم داخل اتاق می رفتم. اما من تو حیاط با بچه ها مشغول بازی شدم این آخرین مرخصی پسر عمه ام بود.
صبح یک روز سرد زمستانی وقتی از خواب بیدار شدم حال و هوای خانه را طور دیگری شده بود اهل محل همه جمع شده بودند و گریه می کردند. جا خوردم سر و صدا زیاد بود. از مادرم علت گریه و حضور همسایه ها را پرسیدم گریه امانش نمی داد جوابم را بدهد با دستش اشاره کرد به قاب عکسی که بالای طاقچه بود.
عکس پسرعمه ام بود با لباس خاکی و یک روبان مشکی، گوشه بالای سمت چپ عکس .
کلاس پنجم ابتدایی بودم و کنجکاو ؛ دنبال اشیاء قدیمی می گشتم داخل صندوقچه جهیزیه مادرم، به آلبوم عکسی بر خوردم پنج تا بیشتر عکس نداشت عکس های پسر عمه ام بود از لحظه شهادتش، عکسی که برای همیشه در ذهنم ماند، عکس دستهای قطع شده اش بود که روی سینه اش گذاشته بودند.
از عمه ام داستان شهادتش را پرسیدم گفت یکی ازهمرزمان پسرم تعریف می کرد: شهید شما نزدیک اذان ظهر بود و وضو می گرفت که ناگهان با اصابت خمپاره ای به شهادت رسید.
خاطرات حجت الاسلام محمد قهرمانی