سجاده سحر
گل دسته های سپیده دم، در گوش شهر اذان را ندا می دهند و سجاده سحرخیزم، مرا به خویش فرا می خواند. هنوز پلک هایم رؤیاهای نیمه شب را تشنه اند؛ ولی این بستر خمیازه را از خود می رانم و بانگ آسمان را به لبیک برمی خیزم. آب... آب زلال بی ریا، به رویم آغوش می گشاید و حریر نوازش وضو، به رخساره ام تلنگر می زند. ته مانده های تاریکی شب و بستر، از چشم هایم فرو می ریزد و من، صبح می شوم. پروردگار هنوز و همیشه، ...
گل دسته های سپیده دم، در گوش شهر اذان را ندا می دهند و سجاده سحرخیزم، مرا به خویش فرا می خواند.
هنوز پلک هایم رؤیاهای نیمه شب را تشنه اند؛ ولی این بستر خمیازه را از خود می رانم و بانگ آسمان را به لبیک برمی خیزم.
آب... آب زلال بی ریا، به رویم آغوش می گشاید و حریر نوازش وضو، به رخساره ام تلنگر می زند.
ته مانده های تاریکی شب و بستر، از چشم هایم فرو می ریزد و من، صبح می شوم.
پروردگار هنوز و همیشه، سلام!... به نام تو و چشم در چشم قبله یگانه، تمام تسبیح ها و ستایش هایم را چادر به سر می گیرم و نماز عاشقانه ام را می آغازم. به نام تو؛ تویی که تمام عشقی و جاودانگی و ملکوت...
سپاس من، سپاس عالمیان و آدمیان، سپاس های مشتاق و دلداده، همه از آن توست که بی وقفه و یک نفس، کائنات را خدایی می کنی و سلطانِ یکه تاز هستی و خلقتی؛ مهربانی که هرگز بر اهالی قلمرو خویش، برای عطای بی دریغش، منتی نمیگذارد.
آغاز این روز را از بستر خواب شیرین گریختم، تنهابه قصد تو... تا با تکرار این واژگان خجسته، با این سجده ها و رکعت های سحرگاه، این روز پیش رو را درسایه سار رحمت و لطف تو، به شام برسانم.