دلنوشته؛ شکوفه سخن

دلنوشته؛ شکوفه سخن

  نمي دانم! آيا هرگز لحظه اي را در تاريکخانه اي گرفتار آمده ايد يا نه؟ اگر چنين است لحظه اي حالات خود را در آن ساعات ظلماني به خاطر آوريد. سرگرداني و يأس و نااميدي اولين ميوه هاي درخت ظلمتند. از هر کدامشان که بچشيد، تهوعي ويران کننده، انسان را به خروش مي آورد. خسته و کوفته به هر طرف رو مي کند، به دنبال راهي مي گردد تا خود را از اين صحنه هولناک بيرون کشد، اما راهي نمي يابد. سموم اين ميوه ها ...

 

نمي دانم! آيا هرگز لحظه اي را در تاريکخانه اي گرفتار آمده ايد يا نه؟ اگر چنين است لحظه اي حالات خود را در آن ساعات ظلماني به خاطر آوريد. سرگرداني و يأس و نااميدي اولين ميوه هاي درخت ظلمتند. از هر کدامشان که بچشيد، تهوعي ويران کننده، انسان را به خروش مي آورد. خسته و کوفته به هر طرف رو مي کند، به دنبال راهي مي گردد تا خود را از اين صحنه هولناک بيرون کشد، اما راهي نمي يابد. سموم اين ميوه هاي زهرآگين هر لحظه بيش تر از قبل، جان و فکر او را بيمار مي سازد؛ رنجور و ناتوان مي شود. از همه چيز دست مي شويد و حاضر است خود را به تيغ مرگ بسپارد. حال اگر در اين اثنا طبيبي قدم در اين تاريکخانه بگذارد و با تيغ عشق، تکه هاي فاسد شده بدن را به دور اندازد و در اعماق قلب اين انسان رو به مرگ، پنجره اي تعبيه کند و زهرهاي فرو رفته را دفع کند، چه نشاطي سراسر وجودش را فرامي گيرد. او را متحول مي کند، انگيزه هاي آتشين را در وجودش شعله ور مي کند؛ ناگاه به خود مي آيد و از پنجره قلبش به رؤيت زيبايي ها برمي خيزد. لحظه لحظه به پيش رانده مي شود تا در بوستان معرفت، رحل اقامت افکند. شميم عطرآگين مست کننده ها در بوستان معرفت او را به وجد مي آورد و نسيم سحرگاهي معرفت، صورتش را نوازش مي دهد. نم نم باراني آهنگين از سحاب رحمت عشق الهي، نگاهش را به آسمان گره مي زند. در فراسوي آسمان، گلستان عشق را به رؤيت مي نشيند. دلش هواي آن جا را مي کند، به جست وجوي راهي برمي خيزد و تنها يک راه فرا روي خود مي بيند که پرواز است؛ پرواز تا گلستان عشق. خود را از قيد ماندن مي رهاند، با عزمي آهنين، تا گلستان عشق پر مي کشد، در جويبارهاي آن خود را شست وشو مي دهد، غبارها را از دل مي زدايد، نگاهي ژرف و تأملي خردمندانه به گذشته خود مي اندازد و مي بيند اين راه را نه به خواست خود آمده که به جذبه عشق «او» بدين راه کشيده شده است. «که من دلشده اين ره نه به خود مي جويم»

درمي يابد آن چه که راه را مي نمود شعله ولايت بوده است. ديگر به خوبي مي داند:

 

خنده و گريه عشاق ز جايي دگر است

مي سرايم به شب و وقت سحر مي مويم

 

و با تمام وجود درمي يابد که تنها اکسير ولايت است که وجود مردان راه حق را مي تواند به طلاي ناب بدل کند و توجه به ساحت کربلايي حضرت حق و درک حضور محضر احديّت و نجواي عاشقانه با او که در نماز تجلي مي يابد، مي تواند «گره از کار فروبسته ما بگشايد.»

آري انسان اگر بخواهد خود را از حصار واماندگي ها و درماندگي ها رها سازد، بايد به پرواز بينديشد. انسانِ گرفتاري که در لجنزار تباهي ها گرفتار آمده است، با زمزم نماز است که مي تواند تن را شست وشو دهد؛ با شعله نماز است که مي تواند رذالت هاي اخلاقي را که در جويبار جانش چون جلبک هاي مزاحم، راه نور را مسدود کرده است، بسوزاند. کشتي نماز مي تواند ما را از غرق شدن در درياي دوري از حق و هجران محبوب برهاند، که اگر ناخداي آن اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام باشند چه زيباتر است. و اگر ناخداي کشتي مان، فرمانده دلاور صحنه هاي عشق و حماسه، عرفان و جهاد - حسين بن علي عليه السلام - باشد چه زيباتر.

ما قصد داريم اگر خدايمان توفيق داد، در کوچه باغ هاي گلستان عشق با عنايت به وفايش به تفرّج بپردازيم. قافله سالار ما در اين سفر، مردي است که در زمزم رسالت وضوي خون مي ساخت و در بحر علوي، به صيد مرواريدهاي معرفت دست مي يازيد.

خوب است با صفاي دل و از صميم قلب در آغاز نمازمان نيّت کنيم تا دل را از غير حق بشوييم و وضويي بسازيم در ابتدا، شايسته نمازي حسيني تا عاشقانه تر در نمازش حاضر شويم.