عاشق خفته
آن گاه که آرام و بي صدا در کنج خلوتِ اخلاص، پياله پياله معرفت مي نوشيد، مست از سخاوتِ عرفان مي شد. آن گاه که دست و پاي تملق و تعلق را بست، مست از حلاوتِ آزادگي، بر سجّاده اي سرخ سر نهاد و سجده اي تازه را تجربه کرد. ناکامي ها را به خاک سپرد و به مراد رسيد و در بستر اطمينان خويش آرميد. در کنج آرام و خلوت اخلاص عاشقي خفته است، سر بر خاک نهاده، پاي در راه، دست در دست دل، و شاهراه اصالت را پيموده. ...
آن گاه که آرام و بي صدا در کنج خلوتِ اخلاص، پياله پياله معرفت مي نوشيد، مست از سخاوتِ عرفان مي شد.
آن گاه که دست و پاي تملق و تعلق را بست، مست از حلاوتِ آزادگي، بر سجّاده اي سرخ سر نهاد و سجده اي تازه را تجربه کرد.
ناکامي ها را به خاک سپرد و به مراد رسيد و در بستر اطمينان خويش آرميد.
در کنج آرام و خلوت اخلاص عاشقي خفته است، سر بر خاک نهاده، پاي در راه، دست در دست دل، و شاهراه اصالت را پيموده.
آزاد از زنجير نگاه، مشق عشق مي کرد و بر سياه مشق هاي زندگي خود خط مي زد. درد بر روي بستر پيکر پاکش از نبودن فريادرس ناله سر مي داد، مرگ در نگاه نافذش گم مي شد و حرارت عشق از اعماق وجودش زبانه مي کشيد و فضا را آتشين مي ساخت.
خاک او را در آغوش خويش کشيد و به پايش بوسه ها نثار کرد و او را در بي آلايش خويش غرق کرد.
سايه هاي شجاعت در بستر خاطرات جسارت نشسته است، تا براي قرون داوري کند.
آن طرف تر عاشق خفته در بستر اخلاص آرميده است. در کنج آرام و خلوت، پاي در راه، دست در دست دل، شاهراه اصالت را پيمود. آن طرف تر عاشق خفته در بستر اخلاص خويش آرميده است.