23روز نماز خواندن با پوتين
پاي سخنان «مهدی سلمانی»، رزمندهای از روستاي فردوی قم سميه طبري، عليرضا كميلي روستاي فردو از آن شهيدآبادهاست که فقط نامش به «شهيدآباد» تغيير نکرده است و حالا به خاطر تأسيسات هستهاي، شهرت جهاني یافته است. در این روستا پاي صحبتهای حاج «مهدي سلماني»، يكي از رزمندگان مخلص هشت سال دفاع مقدس نشستيم و اندكي از او شنيديم. حضور پربركت آقا ...
پاي سخنان «مهدی سلمانی»، رزمندهای از روستاي فردوی قم
سميه طبري، عليرضا كميلي
روستاي فردو از آن شهيدآبادهاست که فقط نامش به «شهيدآباد» تغيير نکرده است و حالا به خاطر تأسيسات هستهاي، شهرت جهاني یافته است. در این روستا پاي صحبتهای حاج «مهدي سلماني»، يكي از رزمندگان مخلص هشت سال دفاع مقدس نشستيم و اندكي از او شنيديم.
حضور پربركت آقا و علما در فردو
در طول هشت سال دفاع مقدس، روستای کوچک فردو، بزرگمردان بسیاری را تقدیم انقلاب کرد که سردارانی چون شهيد «جعفر حيدريان» -که ورزشگاه حیدریان قم به نام اوست-، شهيد «اويسي»، جانشين قرارگاه حضرت بقيهالله(عج) و شهيد «محمدي»، مسئول گردان ادوات لشکر «17 علیبن ابیطالب» ازجملهی ایشان بودند.
ما از سال 60 تاکنون سالگرد شهداي فردو را در روستا برگزار کردهایم و از تمام شهرهاي استان در این مراسم شرکت میکنند، ولی این مراسم در سال 66 با حضور مقام معظم رهبری که آن موقع رئیسجمهور کشور بودند، حالوهوای دیگری پیدا کرد.
فردو به خاطر آبوهوای خوبش به بهشت کویر معروف است و در فصل تابستان، پذیرای بسیاری از علماست. برخی از مراجع تقلید و عالمانی که ساکن قم هستند، با شروع فصل گرما و گردوغبار در قم به این روستا میآیند تا به بررسیهای علمی و پژوهشی خود بپردازند. آيتالله «تبريزي، فاضل لنکراني، مشکيني» و «ميرزاي قمي» از جمله کسانی بودند که مدتی در این روستا ساکن شدند.
فکر میکنم دلیل اینکه روستای فردو بیش از صد شهید تقدیم این انقلاب کرده است، حضور این بزرگان و عالمانی چون «آشيخ ابراهيم رمضاني» که بومی اينجا هستند، باشد.
خانوادههايي با پنج شهيد
در زمان جنگ اينجا سيصد خانوار داشت. بعضی از آنها تکپسر و يا حتی تکفرزند بودند، ولي بزرگترين افتخارشان اين است که همان را هم در راه خدا دادهاند.
عموي من پیش از انقلاب فوت کرد. ايشان پنج پسر داشت. زنعمویم با فقر و تنگدستی اين بچهها را بزرگ کرده بود. دو پسرش به جبهه رفتند و هر دو شهيد شدند؛ «رضا» در هفدهسالگي و «محسن» در 21سالگي. وقتی در بهشت معصومه، جسد فرزندش را جلوی رویش گذاشتند، جنازه را بویيد، بوسيد و دستانش را رو به آسمان گرفت. خدا را شکر کرد و گفت: «راضيام به رضاي تو! خودت دادي، خودت هم گرفتي.»
خيلي حرف است. مادری با هزار بدبختي پسر یتیمش را بزرگ کرده و جوان رشیدش با 180 سانت قد رفته و حالا وقتی جسد مچاله شدهاش را پیش رویش میگذارند، خدا را شکر میکند. من فقط میتوانم اسم این اتفاق را معجزه بگذارم که اين هم از کرامت خود شهداست.
تعداد شهدا در بعضي از خانوادهها به پنج شهيد هم ميرسد. مادربزرگ خودم يازده شهيد مَحرم داشت؛ نوهها، بچههاي خواهر و بچههاي برادرش.
يادم هست كه گاهي موقع اعزام دعوا هم ميشد؛ يعني پسر به پدر ميگفت، من بايد بروم. شما سرپرست خانوادهاي؛ بمان و پدر ميگفت، نه! من مسئوليت بيشتري در جنگ دارم. تو که جوانتري بمان.
من با نوددرصد شهداي روستا ارتباط داشتم، با بسیاریشان همکلاس بودم. اگر بخواهم بشمارم، شايد بیش از سه، چهار نفر از همکلاسیهایم زنده نباشند؛ بقيه شهيد شدند.
خبر شهادتم
اولين باري که به جبهه رفتم، چهارده يا پانزدهساله بودم. وقتي ميخواستند نیروها را به آموزشي ببرند، مرا به خاطر سن کمم با اتوبوس ديگري برگرداندند؛ ولی من از شيشهی اتوبوس در حال حرکت، بيرون پریدم و خودم را به بچههاي آموزش رساندم. خلاصه اینکه مسئول را راضي کردم و بعد از آموزش با بچههاي لشکر 17 به منطقه اعزام شدم. سيزده ماه در کردستان بودم و بعد به جنوب رفتم.
پدرم هم به جبهه ميرفت، ولی هیچوقت نشنيدم که مادرم بگويد نرو. خدا صبر زينبگونهاي به مادران و همسران رزمندگان داده بود. فقط يک بار که هم من و هم پدرم ميخواستيم باهم برويم، دلش را به دريا زد و گفت: «لااقل يکيتان بمانيد.»
من در عملياتهاي «محرم، والفجر مقدماتي، کربلاي 2، 3، 10 و خيبر» شركت کردم، ولی حتی یک بار هم مادرم جلویم را نگرفت؛ فقط یک بار که حرف از شهادت من به میان آمد، کمی بیتابی کرد.
در عمليات محرم قرار بود دو کيلومتر جلو برويم، ولي حدود سي کيلومتر جلو رفتيم و به نزديکي اتوبان بغداد- بصره رسيديم. وقتی درگيري شروع شد، مجبور به عقبنشيني شديم. بعضي از شهدا همان جا ماندند و نشد به عقب برگردانيمشان. در آن درگيري، عدهای فکر کردند که من شهيد شدهام و بعد از عمليات، خبر شهادتم را به خانوادهام رساندند. بهجز مادرم که بیخبر بود، همهی روستا فکر ميکردند که من شهيد شدهام. وقتی برای مرخصي به روستا برگشتم و از مينيبوس پياده شدم، دیدم که مردم جور ديگري نگاهم ميکنند. رسيدم خانه و با مادرم ديدهبوسي کردم. زنها يکييکي ميآمدند و ميخواستند من را از نزديک ببينند. من و مادرم هر دو تعجب كرده بودیم. یکدفعه يکي از زنها جلو آمد و گفت: «مهدي! مگر تو شهيد نشده بودي؟»
دل كندن و رفتن
سال 65 ازدواج کردم. قرار بود فردای عروسيام به جبهه اعزام شوم. به مادرم گفتم: «ننه! هواي زنم را داشته باش. نگذار بيتابي نکند؛ بهش دلگرمي بده.»
اين رفتنها و ترك كردنها به معناي اين نبود كه زندگي برایمان ارزش نداشت؛ نه. بهخدا اين دل کندن از عزيزان کار سختی بود. آن نگاه پر از علاقه و عاطفهی مادر در آخرین لحظه و آن چانهی لرزانش که خبر از بغضي در سينه میداد، آن بازي کردنها و در آغوش گرفتنهای کودکان و بابا گفتنهايشان، آن قلب پر از عشق همسر و آن چشمانی که اشک تا پشت پلکهايش آمده بود، يادمان نميرفت؛ ولي خدا ما را به ميداني فرا خوانده بود که بايد بهسویش میشتافتیم.
جوان ديروز، جوان امروز
در دنيا کسانی صداي ما را شنيدند که ما خيليهایشان را نميشناسیم، ولی گاهی جوانهاي خودمان، صداي ما را نمیشوند؛ هرچند که «از ماست که بر ماست». دشمن ظاهر زيبا و دلنشینی را به جوانان نشان ميدهد؛ حال آنکه در پشتش خنجری زهرآگين دارد.
پیش از جنگ و در زمان جنگ، جوانهاي اين روستا مشغول دامداري و کشاورزي بودند و در کنارش مطالعه میکردند. مسجد روستا از زمان پیش از انقلاب، کلاسهاي عقيدتي، سیاسی و جلسههای قرآن برپا میکرد. جوانها دور هم جمع میشدند، بحث میکردند و به سروكول هم ميزدند. هم تفریح میکردند، هم معلوماتشان را بالا میبردند؛ ولي متأسفانه الآن نه در اين روستا، که در بیشتر روستاها، جوانها از فرهنگ سنتي و اصیل خود دور شدهاند. چرا؟ چون اصلاً توی روستا نيستند و مجبورند براي پيدا کردن کار به شهرها بروند. پس از مدتی هم ناخواسته فرهنگ آنجا را ميگيرند و اخلاق و رفتار و گفتارشان تغییر میکند. حالا دیگر خیلی از روستاها مثل شهر شدهاند و نوع لباس پوشیدنها، چیدمان خانهها و روابط مردم تغيير كرده است. ايکاش مسئولان کمي بيشتر به فکر روستاها بودند و با ایجاد کار در روستاها، جلوی مهاجرت روستائیان را میگرفتند. با کمی کار فرهنگی باعث میشدند تا جوانی که برادر شهيد، برادرزادهی شهيد و يا از اقوام شهيد است، به انحراف و اعتیاد کشیده نشود. مسئولان باید فردای قیامت، پاسخگوی خون شهدا باشند.
هفتاد سال عبادتم را به شما ميدهم
بعد از عمليات محرم داشتيم از منطقه برميگشتيم که ديديم بچههاي سمنان دارند يک گردان تشکيل میدهند تا بروند جلو. ما ده، دوازده قمی هم قاطی اینها شدیم تا برویم جلو.
راه افتادیم. منطقه در آمادهباش صددرصد بود؛ چون هرآن امکان داشت که عراقیها پاتک بزنند. وضعیت آمادهباش تا 23 روز طول کشيد و در اين مدت، عراق سه بار پاتک زد. هر بار با سيصد، چهارصد تانک جلو ميآمد، ولي بچهها آنها را مجبور به عقبنشيني ميکردند.
خاک منطقه، ماسهبادي بود. شب لودر ميآمد و خاکريز ميزد، ولی صبح هیچ خبری از خاکريز نبود، درعوض سنگرها پر از خاک بودند؛ چون باد تمام خاکها را جابهجا ميکرد.
در این 23 روز، پوتينهایمان را از پا درنياوردیم و همانطور نماز خوانديم و خوابيديم. 130 نفر بوديم که با کمترين امکانات، آب و غذا در منطقه مانده بوديم. حتي آب براي وضو و طهارت هم نداشتيم. پاي بعضي از بچهها ازبس که در پوتين مانده بود، زخم شده و عفونت كرده بود. بعد از این مدت، وقتی نیروهاي تازهنفس آمدند، ما را به عقب برگردانند.
وقتی به قم رسیدیم، به ديدار آيتالله مشکيني رفتیم تا بپرسيم تکلیف این نمازهايی كه بدون وضو و طهارت خواندهايم، چيست. ايشان که بالاي هفتاد سال سن داشتند، رو به بچهها کردند و گفتند: «دو رکعت نماز آنجا را به من بدهيد، هفتاد سال عبادتم را به شما میدهم.»
ريشسفيد شوخطبع
همهی بچههاي فردو باهم در منطقهای بودیم. شهيد «حسن فردويي» خیلی اهل شوخي بود. يک گردان دورش جمع ميشدند و به شوخيها و داستانهايش گوش میدادند. آن موقعها هر روز یکیمان شهردار میشدیم و چادر را نظافت میکردیم. هر وقت نوبت حسن ميرسيد ميگفت: «از ريشهاي سفيدم خجالت بکشید. برای شما زشت نیست که من شهردار بشوم؟»
ريشِ سفيدي نداشت، ولی چون 36 سالش بود و از همهی ما بزرگتر بود، همیشه از نظافت، شانه خالي ميکرد تا روز شهادتش.
من آن شب پاسبخش بودم و تا صبح بيدار بودم. ساعت هفت صبح آمدم توی سنگر و دراز کشيدم. نزديک ساعت هشت آمد سراغم و صدایم کرد. گفتم: «چيه؟ بگذار بخوابم؛ من دیشب پاس بودم.»
گفت: «نه! بلند شو؛ باهات يک کار واجب دارم.»
گفتم: «چه کار داري؟»
گفت: «من امروز يک نيتي کردهام. پاشو و لطف کن هرچي ظرف تو گروهان است، جمع کن.»
به شوخي گفتم: «ميخواهي ما را کنار تانکر مشغول ظرف شستن کنی و خودت بیایی توی چادر؟»
گفت: «نه! جدي ميگویم.»
بلند شدم. سطلها را پر از ظرفهاي کثيف کردم و بردم کنار تانکر. تانکر دويست متري با خط فاصله داشت. همينکه به حسن رسيديم، يک خمپارهی شصت در دو متري سمت راستم به زمین خورد. تمام کتريها و سطلهايي که دست من و حسن بودند، مثل آبکش، سوراخسوراخ شدند؛ ولي يک دانه ترکش هم به من يا لباسم نخورد. حسن را ديدم که درجا به پشت افتاد و درازکش شد. فکر کردم که دارد شوخي ميکند. صدايش کردم و گفتم: «عموحسن! بلند شو، شوخي نکن.»
ديدم که سه بار زير لب چيزي گفت و چشمهايش را بست. دستپاچه شدم و تکانش دادم. کلاه نخيای که به سر گذاشته بود، يکور شد و جاي ترکش کوچکي که به سرش خورده بود، معلوم شد. آنجا بود که فهميدم واقعاً شهيد شده است.