عارف کوچکی که از 8 سالگی معتمد اهل مسجد بود
رضا گرچه کوچک بود اما خصلتی مردانه داشت، مادر می گوید رضای عزیز که به دنیا آمد صدای باران را روی شیروانی میشنیدم، وقت نماز صبح بود که صدای اذان با صدای گریهرضای من گرهخورد... گفتگوی نوید شاهد با مادری که تنها پسرش را در 12 سالگی روانه جبهههای نبرد حق علیه باطل کرد را بخوانید. «شهید رضا پناهی» مردی از لشکر کودکان بود. او راه و رسم مردانگی را در کودکی خوب می&zw ...
رضا گرچه کوچک بود اما خصلتی مردانه داشت، مادر می گوید رضای عزیز که به دنیا آمد صدای باران را روی شیروانی میشنیدم، وقت نماز صبح بود که صدای اذان با صدای گریهرضای من گرهخورد... گفتگوی نوید شاهد با مادری که تنها پسرش را در 12 سالگی روانه جبهههای نبرد حق علیه باطل کرد را بخوانید.
«شهید رضا پناهی» مردی از لشکر کودکان بود. او راه و رسم مردانگی را در کودکی خوب میدانست. سیره و حیاتِ او درسهایی برای بزرگ و کوچک دارد. نوید شاهد البرز با مادر این شهید گفتو گویی را انجام داده که مخاطبان را به خواندن این گفتو گوی شنیدنی دعوت میکند.
حاج خانم شما مادر شهید دانش آموز رضا پناهی هستید، ضمن معرفی خودتان از رضا برای ما بگویید، چه سالی به دنیا آمد؟
مادر شهید: «معصومه حمامیاصل» هستم. رضا در یک روز سرد زمستانی که آسمان درهای رحمتش را به روی زمین گشوده بود، بهدنیا آمد. صدای باران را روی شیروانی میشنیدم. وقت نماز صبح بود که صدای اذان با صدای گریهرضا گرهخورد. چهاردهم بهمن ماه 1348 در منزل پدری من در چالوس به دنیا آمد. نخستین طعمی که چشید؛ تربت امام حسین (ع) بود که مادرم در دهانش گذاشت.
اسم «رضا» را چه کسی انتخاب کرد؟
مادر شهید: اسمش را خودم انتخاب کردم. چون عاشق امام رضا (ع) بودم و رضا را هم از او خواسته بودم، برای همین اسمش را رضا گذاشتم. البته توی خانه بابک هم صدایش میکردیم؛ چون گاهی که ناراحت میشدم و دعوایش میکردم نمی خواستم با اسم رضا دعوایش کنم. خودش همیشه میگفت: فقط با اسم رضا صدایم کن.
- با توجه به اینکه وجه تسمیه اسم رضا از امام هشتم شیعیان گرفته شده است، آیا خود او به ائمه علاقهمند بود؟
مادر شهید: بله، رضا از بچگی عاشق ائمه بود. همیشه برایش از قصههای اهل بیت میگفتم و همه واقعه کربلا را با صبر و حوصله برایش توضیح میدادم. قصههای مذهبی را خیلی دوست داشت. او ایام محرم را خیلی دوست داشت. محرم که میآمد، بیقرار میشد. همه دل و جانش مسخر عشق میشد، برایش لباس مشکی میخریدم. نزدیک محرم که میشد بچه های کوچه را جمع میکرد و هیات راه می انداخت.
نزدیک محرم که میشد، خودش بچههای کوچه را جمع میکرد و هیئت راه میانداختند. با پیت روغن نباتی ۵ کیلویی طبل درست میکرد. به من میگفت: «مامان برای بچهها زنجیر بخر. یک مرتبه چند عدد زنجیر خریدم. تعداد زنجیرها کم بود. به همه نرسید. گفتم: چند نفرتان سینه بزنند و چند نفر هم زنجیر.
با چوب وتخته علامت درست میکرد. میترسیدم موقع خرد کردن چوبها دستش را زخمی کند. من و باباش در خردکردن چوبها کمکش می کردیم. من خودم میخهای علامت را میزدم. با در قابلمه سنج میزدند و رضا هم نوحه امام حسین (ع) می خواند.
از کودکانهها و بازیگوشیهای رضا برایمان بگویید.
مادر شهید: برای رضا و خواهرش دفتر گرفته بودم. هنوز رضا مدرسه نمیرفت. فقط بلد بود روی دفتر خط بکشد. خواهرش از رضا بزرگتر بود، تازه نوشتن حروف الفبا و اعداد را یاد گرفته بود. یکبارخواهرش مشغول نوشتن بود که یکدفعه رضا دفتر را از زیر دستش کشید و فرار کرد. دوید دنبال رضا که دفترش را از او بگیرد. روی چهارچوب در زمین خورد و چانهاش شکافت. یادم است رضا خیلی گریه کرد. خیلی ناراحت شد. میگفت: میخواستم شوخی کنم. نمیدانستم اینطوری میشود. خواهرش را بردیم به چانهاش بخیه زدند. تا مدتها به خواهرش نگاه میکرد و به فکر فرو می رفت. دل رئوفی داشت. خیلی مهربان بود. از بچگی تحمل ناراحتی و اشک کسی را نداشت.
آیا از دوران پیروزی انقلاب و مبارزات علیه رژیم پهلوی در مورد رضا خاطرهای دارید؟
مادر شهید: بله؛ کودکی رضا سراسر خاطره بود. بخشی از کودکی او هم در دوران پیروزی انقلاب و مبارزات انقلابی گذشت.
رضا از ۸ سالگی مبارزه را شروع کرد. با تمام وجود، در راهپیمایی ها شرکت می کرد. آنقدر از مسجد محل به رضا اعتماد کرده بودند که اعلامیه ها و پوسترهای امام را برای توزیع و چسباندن به در دیوارها به او میدادند. دلهره و نگرانیهای مادرانه داشتم؛ ولی هیچوقت مانع فعالیتهایش نشدم. بلکه خوشحال بودم از اینکه با سن کمش آگاهانه از طریق مبارزه با طاغوت، به اسلام خدمت میکند. به قول خودش سهم خودش را از علاقه به امام به دوش میکشید.
حروف الفبا را تازه یاد گرفته بود که شبانه برای دیوارنویسی میرفت. هر کاری که به انقلاب کمک میکرد، انجام میداد. با انقلاب خو گرفته بود. همگام با بزرگترها، فعالیتهای زیادی انجام میداد. با لاستیک خودروها جاده تهران قزوین را میبستند که مبادا ارتشیها در طرفدار شاه کودتا کنند.
در حین مبارزات انقلابی و پخش اعلامیه اتفاق خاصی نیفتاد؟
مادر شهید: یکبار در راه دانشکده کرج ضدِ انقلابها با بیل به او حمله کرده بودند. رضا فرار کرده بود. آن زمان خدا نمیخواست برای رضا اتفاقی بیفتد. گاهی به بهانه همراهیاش میگفتم میخواهم در پخش اعلامیهها کمک کنم. اجازه نمیداد. میگفت: اگر شما همراه من باشید، پاگیر من میشوید. اگر گیر طاغوتیها بیفتم، به دلیل همراهی شما نمیتوانم فرار کنم. یا میگفت: من میتوانم فرار کنم. شما نمیتوانید. گیر میافتید!
یک شب به حکومت نظامی بود، بدون اطلاع من، پدرش بهش گفته بود: میری برام سیگار بخری؟ رضا هم قبول کرده بود اما گفته بود، بهتره سیگار نکشی. وقتی از در منزل بیرون رفت، من متوجه شدم. به آقای پناهی گفتم: رضا کجا رفت؟ گفت: فرستادمش بره برام سیگار بخره. خیلی ناراحت شدم. گفتم: بچه رو این موقع شب، تو حکومت نظامی، تنها فرستادی سیگار بگیره؟ گفت: اگر پسر منه کارشو بلده. خیلی ناراحت و نگران شدم. دلشوره و دلهره برم داشت. رفتم جلوی در ایستادم تا بیاید. یک دفعه دیدم از انتهای کوچه دارد میآید. گفتم: مامان! طوری نشدی؟ گفت: مگه قرار بود طوری بشه؟! گفتم: رضا چرارفتی؟ نگرانت شدم. گفت: مامان! حرف بابا رو گوش نمی!دادم؟!
پدرش خیلی رضا را دوست داشت. بعد از شهادت رضا، خیلی غصه میخورد. همیشه با خاطره خرید نخ سیگار در آن شب حکومت نظامی گریه می کرد.
وقتی انقلاب به پیروزی رسید، بی نهایت خوشحال بود؛ مخصوصاً زمانی که قرار بود حضرت امام وارد ایران شود.
از پدرش خواسته بود برای استقبال از امام ببردش. روزی که حضرت امام وارد تهران شد، برای پدرش کاری پیش آمد که نتوانست رضا را به دیدار امام ببرد. رضا آن روز از شدت ناراحتی خیلی گریه می کرد. من هم از این ماجرا ناراحت شدم و به پدرش گفتم: چرا وقتی به بچه وعده دادی، عمل نکردی، برایم توضیح داد که برایش کار ضروری پیش بینی نشده ای پیش آمده بود. رضا را بغل کردم و بوسیدمش. گفتم: مامان من هم دوست داشتم برم استقبال امام؛ اما نشد.
مراسم استقبال از امام را با رضا از تلویزیون نگاه کردیم. موقعی که ما وارد فرودگاه شد، رضا پای تلویزیون گریه می کرد. حتی هنگام سخنرانی حضرت امام در بهشت زهرا اشک از چشمان رضا جاری بود. وقتی جنگ تحمیلی آغاز شد، بیقراریهای رضا شروع شد. جزو نخستین کسانی بود که بعد از دستور امام، در بسیج ثبت نام کرد. من و پدرش، انقلابی و عاشق امام خمینی (ره) بودیم. پدرش به لقمه حلال خیلی اهمیت میداد. تاثیر تمام اینها رضایی شد که در دوازده سالگی حدیث قدسی را به نحوی میخواند که گویی با گوشت و پوستش عجین شده است.
رضا درس و مدرسه را دوست داشت؟
مادر شهید: بله، خیلی. چند روز قبل از رفتن به مدرسه، وقتی رضا را صبح بیدار میکردم، میگفت: مامان وقت مدرسه رفتن من نشده؟! عاشق مدرسه بود. قبل از مدرسه رفتن حروف الفبا و شعر خواندن را به رضا یاد داده بودم. دوران پیشدبستانی و کلاس اولش را در مدرسه ملی «تأمین سعادت» پیشین و هاجر کنونی در مصباح کرج سپری کرد. روز اولی که مدرسه رفت، مانند کسی که منتظر امر مهمی باشد، صبح زود سری از خواب بیدار شد. بعد از سلام و احوالپرسی، گفت: مامان امروز دیگر باید برم مدرسه؟ با تایید من بسیار خوشحال شد. صبحانه خورد. روپوش مدرسه اش را پوشید. کیفش را روی دوشش انداخت. از زیر قرآن ردش کردم. دست در دست من رفتیم مدرسه. می گفت: شما برو. من خودم تنهایی میرم مدرسه. دانش آموزان زیادی بودند که روز اول از مدرسه میترسیدند؛ رضا میگفت: من نمیترسم. شما برگردید. همه سفارشات را بهش کردم. گفتم: سر کلاس مودب بشین. به حرفای معلمت خوب گوش کن. درسها رو کامل یاد بگیر. دفترچه یادداشت هم توی کیفش گذاشتم و گفتم: به معلمت بده و بگو تکالیف مربوط به منزلت را یادداشت کند تا من در جریانش قرار بگیرم. یادم از خیلی ذوق کرده بود.
زرنگ و درسخوان بود. شوخطبع و صبور بود. مهربانی مهربانی زبانزد بود. معلم ها مدیرش همیشه ازش راضی بودند. مدیریت میگفت بازیگوشی های کودکانه دارد ولی با اخلاق و نمونه است.
سال اول دبستان را با نمرات خوب قبول شد. برایش دوچرخه خریدیم. درس علوم را زیاد دوست داشت، میگفت: میخواهم پزشک میشوم. زمانی که می خواست به جبهه برود، به او گفتم: تو که گفته بودی میخوام پزشک بشم؟! گفت: امام فرمان جهاد داده. امروز وجود من توی جبهه لازمه. آرزوم چیز دیگهایه. اگه به آرزوم تویی جبهه نرسیدم، برمیگردم آرزوی مدرسهام ررا دنبال میکنم. یادم هست که یک مرتبه با پدرش به مدرسهاش مراجعه کرده بودیم، مدیر مدرسه به ما سفارش کرد از مشورت رضا در کارهایمان بهرهمند شویم. پدر رضا لبخندی زد. مدیر گفت: من هم از او در برخی کارها مشورت می گیرم. درست میگفت. برای من این موضوع ثابت شده بود. یک روز یکی از بچههای محل، به خواستگاری خواهرش آمد. به رضا گفتم: نظر شما چیه؟ جواب خوبیه؟ خصلتی داشتی هیچ وقت ولی کسی را نمی گفت. چیز خاصی از آن جوان نگفت. فقط گفت: بهتر است خواهرم را به او ندهید. معنی حرفش را فهمیدم. ما هم به خواستگارش پاسخ منفی دادیم.
- آیا خاطره ای از خودگذشتگیهای کودکانه رضا در ذهنتان دارید که برایمان تعریف کنید.
مادر شهید: بله، به یاد دارم. با صدور فرمان امام برای تشکیل بسیج ۲۰ میلیونی، رضا در پایگاه بسیج مسجد محل ثبت نام کرد. یک شب از مسجد با پای برهنه به خانه برگشت. وقتی داخل خانه شد، دیدم پایش را شسته گمان کردم که طبق عادت روزانه عمل کرده است. وقتی خواب رفتم که کفشها را جمع و جور کنم، متوجه شدم، کفشهای رضا نیست. پرسیدم: مامان کفشهایت نیست. گفت: اگه حقیقت ماجرا را بگویم ناراحت نمیشی؟ گفتم: از دروغگویی ناراحت می شوم. گفت: کفشهام را دادم به یکی یکی از نمازگزاران نوجوان مسجد که کفشهاش توی مسجد گم شده بود. توضیح داد که او را نمیشناخته ولی راضی نشده بود که او با پای برهنه به منزل برگردد.
این را که گفت، بغلش کردم و بوسیدمش. گفتم: مامان، کار خیلی خوبی کردی.خدا تکتک قدمهایت را دیده و با این کار رضایت خدا را جلب کردهای. گفتم فردا باهم میریم و برایت یک جفت کفش دیگه میخرم توجه به دیگران را بهش یاد داده بودم حتی گفته بودم اگر دوتا لباس داشتی و دیدی کسی لباس مناسب ندارد، حتما یکی از لباسهایت را به او بده.
- از جبهه رفتن او بگویید، چطور شد که تصمیم گرفت به جبهه برود؟
مادر شهید: ویژگی که رضا را از همسن و سالهایش جدا میکرد، فهم و درک او از جهاد و جنگ بود. خیلی بیشتر از سن خودش میفهمید. مدت زیادی از شروع سال تحصیلی نگذشته بود که یک روز وقتی رضا از مدرسه به خانه برگشت، دیدم آشفته و نگران است. گفت: من تصمیم گرفتهام به جبهه بروم. اولش خیلی جدی نگرفتم؛ ولی وقتی متوجه شدم برای رفتن به جبهه مصمم است، سعی کردم او را از تصمیمش منصرف کنم. رو گفتم: تو هنوز کوچکی و توی جبهه دست و پاگیر میشی. نمیگم نرو. بذار کمی که بزرگتر شدی، اون وقت برو. در جواب حرف من گفت: به شما ثابت خواهد کرد که اگر از نظر جسمی کوچکم، ولی قدرت این را دارم در جبهه با دشمنان بجنگم.
رضا عاشق شهادت بود. آرام و قرار نداشت و دائمی گفت: میخواهم به جبهه بروم. خصوصاً بعد از آنکه امام دستور جهاد داده بود، میگفت: دیگر درنگ جایز نیست.
چند روز بعد دیدم با التماس عجیبی نگاهم میکند و اجازه رفتن میخواهد. حالت خاصی داشت. گفت: من عاشقم. میدانستم منظورش چیست؛ اما خودم را به بیاطلاع نشان دادم. با خنده گفتم: عاشقی؟ عاشق هر دختری باشی، من دوست دارم در ۱۲ سالگی دامادی تو را ببینم. گفت: مادر همه چیز را به شوخی می گیری. ادامه داد: شما می دانی من عاشق چه کسانی هستم؟ عاشق خدا، ائمه و امام زمانم.
میگفت: من عاشق الله امام زمان شدم و این عشق با هیچ مانعی از دلم بیرون نمیرود تا به معشوقم یعنی الله برسم. وقتی این جمله را گفت: خیلی منقلب شدم. وضو گرفتم و دو رکعت نماز خواندم و گفتم: خدایا، تو میدانی که رضای من چقدر عاشقت است، اگر تو میخواهی اگر تو هم عاشق رضای من هستی، به دل پدرش الهام کن که برای فرستادن رضا به جبهه پیش قدم شود.
نوید شاهد