Notice: Undefined variable: view_ticker in /home/qunoot/public_html/Nojavan/Template/system/top-header.php on line 29
پیشخوان / متن کده
حي علي الصلوة

■ حي علي الصلوة

ـ از فردا كسي حق ندارد در وقت اداري، نماز بخواند. نمازتان را در خانه‌هاي خود بخوانيد و در اينجا فقط بايد كار كنيد.

اين جمله، بخشي از سخنراني رئيس جدید و آلماني كارخانه ی ما  بود.

كارگران، به همديگر نگاه مي‌كردند. تا آن روز، اكثرشان موقع اذان و نماز، از كار دست مي‌كشيدند و به نمازخانه مي‌رفتند. اما از فردا تكليف چيست؟

فردا، موقع اذان ظهر، كارگرها مضطرب شدند. همه مي‌دانستند كه رفتن به نمازخانه، يعني اخراج از كارخانه. بالاخره تصميم‌شان را گرفتند و نرفتند. تحمل بيكاري و گرسنگي زن و بچه را نداشتند. پيش خود مي‌گفتند: در خانه هم ميشه نماز خواند. با وجود اين، نگاه‌هايشان را از هم مي‌دزديدند. از يكديگر خجالت مي‌كشيدند. سرها پايين بود و هر كسي كار خودش را مي‌كرد، كه ناگهان صداي بلند حيدرعلي، همه را لرزاند.

ـ حي علي الصلوة، حي علي الصلوة،

باورشان نمي‌شد. يعني حيدرعلي مي‌خواهد نماز بخواند؟ او كه مشكلاتش از همة ما بيشتر است. اگر اين كار را هم از دست بدهد، بيچاره مي‌شود.

 باز هم صداي او در سولة كارخانه پيچيد.

ـ حي علي الصلوة، حي علي الصلوة،

خودش هم رفت وضو گرفت و مثل هر روز نمازش را خواند و برگشت سر كارش. به جز او چند نفر ديگر هم رفتند.

فرداي آن روز، رئيس كارخانه، به نمازگزاران ديروز، پيام داد كه به دفترم بياييد. رفتند.

ـ مگر نگفتم كه كسي حق ندارد كارش را به هيچ بهانه‌اي تعطيل كنه؟

حيدرعلي، چند قدم جلوتر رفت.

ـ آقاي رئيس، ما كارگريم. بندة شما كه نيستيم. خدا دوست دارد كه بنده‌هايش به نماز و عبادت اهميت بدهند. تازه مگر چقدر وقت ما رو مي‌گيره؟ روي هم رفته، از وضوء تا نماز، بيست دقيقه طول مي‌كشه و ما اين بيست دقيقه رو جبران مي‌كنيم.

آقاي رئيس، با لحني مهربان‌تر گفت:

ـ ديروز وقتي ديدم به نمازخانه رفتيد، اول عصباني شدم؛ ولي بعدش فكر كردم كساني كه در اين وضع، ايمان و دينشان رو فراموش نمي‌كنن، انسان‌هاي ارزشمندي هستند. آدم‌هايي كه به خداي خودشون خيانت نكنن، به ديگران هم خيانت نمي‌كنن.

چند لحظه، سكوت بر فضاي اتاق سنگيني كرد. كسي باور نمي‌كرد كه امروز اين حرف‌ها را از رئيس بشنود. رئيس، ايستاد.

ـ باشه. قبول. از فردا، همه نيم‌ساعت براي وضو و نماز وقت داريد. اما بيشتر نشود.

1394/3/6 ساعت 13:23
کد : 126
دسته : داستان کوتاه,داستان
لینک مطلب
کلمات کلیدی
داستان
نماز
مطالب مرتبط
نماز دشمن گناه!

■ نماز دشمن گناه!

حضرت رسول صلى الله عليه و آله مردى را ديد كه در دعايش مى گويد: خدايا مرا ببخش ؛البته می دانم که نمی بخشی! پيامبر صلى الله عليه و آله از شنيدن اين دعا ناراحت شد و به آن مرد فرمود: چرا اينقدر نسبت به خدا بدگمان هستى ؟ و از رحمت او مايوس ؟ آن م ...
گریه جبرئیل

■ گریه جبرئیل

جبرئیل امین  بر حضرت یوسف نازل شد. یک جوان از کنار آنها می گذشت؛ جبرئیل گفت:  این جوان را می شناسی؟ این همان انسانی است که وقتی نوزاد بود به پاکی تو شهادت داد و تهمتی که زلیخا به تو زده بود برطرف شد. یوسف دستور داد تا آن جوان را پیش ا ...
خالی خالی نماز بخوانیم!!

■ خالی خالی نماز بخوانیم!!

هنوزمشغول شناسایی مواضع دشمن بودیم که آفتاب غروب کرد. وقت نماز مغرب محمد علی به شوخی گفت: اذان می دهی یا همین طور خالی خالی نماز بخوانیم. گفتم : داد میزنم عراقی ها بیایند جماعت بخوانیم. بلند شد و آستین هاش را بالا داد.گفتم: چکار میخواهی بکنی؟ باید زو ...
دیدگاه جدید