Notice: Undefined variable: view_ticker in /home/qunoot/public_html/Nojavan/Template/system/top-header.php on line 29
پیشخوان / متن کده
نماز شب توی خانه ی غول!

■ نماز شب توی خانه ی غول!

علامه محمد تقی جعفری می گوید:

یادم می آید من و نواب صفوی جوان که بودیم و هر دو تهجّد و شب زنده دارى و زیارت را دوست داشتیم . در حوزه نجف خدمت مرحوم آیت الله شیخ طالقانى شاگردی مى کردیم و از علاّمه امینى "صاحب کتاب الغدیر" درس ایمان و ولایت مى آموختیم .

یکی از روز های پاییز بود که سید مجتبی پیشنهاد کرد پیاده از نجف به کربلا براى زیارت برویم. موافقت کردم و بعد از ظهر  همان روز راه افتادیم . هوا تقریباً تاریک شده بود و چند کیلومتری بیشتر ، از شهر دور نشده بودیم که ناگهان یک مرد خیلی هیکلی  از عرب های بیابان نشین جلوی ما را گرفت و با صدایی بلند و خشن، فرمان ایستادن داد. ماه کامل بود خنجر مرد عرب که روی کمرش بود زیر نور مهتاب برق می زد. من شکه شده بودم  امّا سیّدمجتبی آرام ایستاده بود. مرد عرب با خشونت گفت : هر چه توی جیبتان دارید خالی کنید.

من ترسیده بودم و مى خواستم آنچه دارم تحویل دهم اما یک مرتبه سید مجتبی خیلی فرز و سریع خنجر مرد عرب را از کمرش بیرون کشیده و آن را جلو چشمان آن عرب هیکلی نگه داشت.بعد با قدرت نوک خنجر را نزدیک گلویش برد و گفت: با خدا باش ! از خدا بترس و دست از زشتیها بشوى . من از چابکی و شجاعت سیّد بهتم زده بود و مات و حیرات به هر دوى آنها نگاه مى کردم.مرد عرب دست هاش را به علامت تسلیم کنار گوش برد و از ما خواست برای جبران اشتباهش آن شب را در چادر او استراحت کنیم. نواب صفوى فوراً پذیرفت اما براى من تعجب آور بود به سیّد گفتم : چگونه دعوت کسى را مى پذیرى که تا چند لحظه پیش مى خواست لخت مان کند. سیّد گفت : اینها عرب هستند و هوای مهمان را دارند . محال است خطرى تهدیدمان کند . آن شب را توی چادر مرد عرب گذراندیم. سیّد تا سحر آرام خوابیداما من بیدار بودم و همه اش مى ترسیدم این عرب بیابانی بلایی سرمان بیاورد. سیّد نیمه شب براى نماز برخواست وبا لحن دلربایی شروع به خواندن نماز و مناجات کرد. صبح  آنروز با آن عرب خداحافظی کردیم و عازم کربلا شدیم …

در طول این پنجاه سال خیلی وقت ها دلم برای صدای نماز و مناجات آن شب سید تنگ می شود .

1394/3/4 ساعت 10:57
کد : 14
دسته : حکایت,خاطره,داستان
لینک مطلب
کلمات کلیدی
داستان
نماز
خاطرات علما
مطالب مرتبط
ده سالگی خورشید!

■ ده سالگی خورشید!

اولین کسی که به پیامبر ایمان آورد نوجوانی ده ساله بود.از همان وقت با رسول خدا ، برای خواندن نماز به درّه‏های اطراف مکه می‏رفتند و مخفیانه نماز می‏گزاردند. مدتی بعد ابوطالب، فرزندش را همراه محمد(صلی الله علیه وآله) در گوشه ای دید که ایس ...
لبخند آخر مدرس!

■ لبخند آخر مدرس!

سر سجاده اش می نشیند نگاهش را دوخته روی  تربت کربلا و خاموش است.همه ی زندگی را توی سرش مرور می کند.می رود تا دورترین خاطره ها؛تا شش سالگی.تا سوزش ترکه ای که به بازویش خورد و او را آورد خانه ی پدر بزرگ.آورد به قمشه و بعد به اصفهان. جانش خسته ب ...
بهترین هدیه عالم

■ بهترین هدیه عالم

هر مسلمانی می داند که حضرت محمد مصطفی (صلی الله علیه و آله ) بهترین بنده خدا و بهترین پدر دنیاست. این راهم می داند که حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ، بهترین نعمتی است که خدا به پیامبرش داده است.حالا شما حساب کنید که بهترین پدر دنیا می خواهد به تنها ...
دیدگاه جدید