در پایگاه امیدیه بودیم، چند دقیقه ای به اذان صبح مانده بود. علی اكبر را دیدم كه بعد از چهار شبانه روز، از منطقه عملیاتی برگشته بود.
موقع آن بود که بچهها به خط مقدم بروند و از خجالت دشمن نابکار دربیایند. همه از خوشحالی در پوسـت نـمیگنجیدند. جز عـباس ریزه که چون ابر بهاری اشک میریخت و مثل کنه چسبیده بود به فرمانده که تو رو جان فـک و فامیلت مرا هم ببر