اذان صبح آمد بیدارمان کرد. بلند شدم و پلکهایم را مالیدم. چند لحظهای طول کشید تا چشمهام باز شد. به صورتش نگاه کردم. معلوم بود که مثل هر شب، نماز باحالی خوانده است.
در پایگاه امیدیه بودیم، چند دقیقه ای به اذان صبح مانده بود. علی اكبر را دیدم كه بعد از چهار شبانه روز، از منطقه عملیاتی برگشته بود.
موقع آن بود که بچهها به خط مقدم بروند و از خجالت دشمن نابکار دربیایند. همه از خوشحالی در پوسـت نـمیگنجیدند. جز عـباس ریزه که چون ابر بهاری اشک میریخت و مثل کنه چسبیده بود به فرمانده که تو رو جان فـک و فامیلت مرا هم ببر