صبح آمد؛ آنجا نشست، بنا کرد گریه کردن. گفتم: چیه داداش؟ گفت: حاج آقا این منبری که شما رفتی من را منقلب کرده است اما در کار من یک گرفتاری هست که خوب نمیشوم. نمیدانم چکار کنم؟