از جیب بری تا اقامه نماز اول وقت در مسجد

صبح آمد؛ آنجا نشست، بنا کرد گریه کردن. گفتم: چیه داداش؟ گفت: حاج آقا ‌این منبری که شما رفتی من را منقلب کرده است اما در کار من یک گرفتاری هست که خوب نمی‌شوم. نمی‌دانم چکار کنم؟

(10:30) 09 مرداد 1398
زمان مورد نیاز برای مطالعه:0دقیقه

«یک شب در تهران، جایی منبر رفته بودیم، شب جمعه بود و منبر آخرمان بود و احیا گرفته بودیم. از منبر پایین آمدیم، جمعیت هم خیلی بود، یک وقت دیدم یکی از ‌این جوان‌ها، موهای سر فرفری و ریش تراشیده و پیراهن بی‌آستین و بازوها هم خال کوبیده، یک هیکل لاتی و ... ‌این هِی خودش را به من می‌مالید، مثل ‌این که یک کاری دارد. گفتم: با من کاری دارید؟ گفت: حاج آقا (دیدم از بس گریه کرده چشم‌هایش باد کرده) می‌خواهم ۱۰ دقیقه خدمت شما شرفیاب بشوم. کجا بیایم؟ گفتم: فردا صبح بیا خانه ما.

صبح آمد؛ آنجا نشست، بنا کرد گریه کردن. گفتم: چیه داداش؟ گفت: حاج آقا ‌این منبری که شما رفتی من را منقلب کرده است اما در کار من یک گرفتاری هست که خوب نمی‌شوم. نمی‌دانم چکار کنم؟ ‌این گرفتاری برطرف‌شدنی نیست. گفتم: چرا داداش؟ گفت: من یک شغل بدی داشتم حالا نمی‌دانم چکار کنم؟ گفت: من جیب‌بُر بودم. از ‌این گدابازی‌ها هم در نیاوردم که پنج تومان و ۱۰ تومان جیب‌بری کنم؛ ده، پانزده قلم جیب‌بری کردم. ۱۰، ۱۵ هزار تومان و ۷، ۸ هزار تومان و اینها که تا مدتی احتیاج نداشتم و آنقدر هم زرنگ بوده‌ام با ‌اینکه ‌اینقدر جیب‌ها را ‌این‌طوری بریدم یک دفعه هم مچم باز نشده است و گیر نیفتادم ولی دیشب‌ این منبر تو من را گیر انداخت، مرا پایبند کرده، آمدم بپرسم که چکار کنم؟ گفتم: تا آن یک ریال آخر مال مردم را باید پس بدهی، توبه مال مردم بردن، مال مردم پس دادن است، الهی العفو گفتن نیست یا صاحب‌الزمان نیست. توبه مال مردم خوردن، مال مردم دادن است. گفت: حالا ندارم بدهم. گفتم: باید بروی طرف را از خودت راضی کنی و به او بگویی کم‌کم کار می‌کنم پس می‌دهم یا از من بگذر. گفت: حاج آقا بیا یک آقایی در حق من بکن. گفتم: چیه؟ گفت: ‌این مردم به تو محبت و لطف و علاقه دارند، حرفت را گوش می‌کنند، بیا یک جوانی را از سر دو راهی نجات بده، ... گفتم: باشد.

نشستیم داخل ماشین و آمدیم از اول بازار شروع کردیم، رفتیم مغازه اولی ... به صاحب مغازه گفتم: ‌این (پسر جیب‌بر) اقرار می‌کند که فلان وقت ‌اینقدر جیب شما را بریده، نه چک از او داری نه سفته و نه می‌دانی کی بوده، یک منبر عوضش کرده می‌خواهد آدم بشود. یا از او بگذر یا مهلت بده کار کند، کم کم پول شما را بدهد. مغازه‌دار گفت: خوب چقدر بود؟ یادت است؟ جیب‌بر هم گفت: بله مثلاً ۸ هزار و ‌اینقدر.

مغازه‌دار دست کرد در جیبش، دو تا صدی هم در آورد به او داد، گفت: خوب تو حالا می‌خواهی توبه کنی، پول هم می‌خواهی که خرج کنی! (عقل را ببینید، انسانیت را ببینید، ۲۰۰ تومان پول نیست اما ببین با آدمی که می‌خواهد خوب شود، چطور برخورد می‌کند، ‌این چه اثری در دل ‌این می‌گذارد، مسلمان‌ها یاد بگیرید، متدین‌ها یاد بگیرد، ‌این طور زیر بال بدها را بگیرید و خوب کنید.) دو تا ۱۰۰ تومانی هم در آورد و بوسش هم کرد و تشویقش هم کرد و گفت بفرما ما از پولمان گذشتیم. دکان دومی و سومی رفتیم، بعضی‌ها همین طور گذشتند و بعضی هم همین طور چند قدمی طولش دادند؛ خلاصه تا نزدیک ظهر کارها تمام شد. گفتم: خوب الحمدلله دیگر خیالت راحت شد. کاری دیگر با ما نداری؟ گفت:حاج آقا، یک کار دیگر هم دارم، یک نفر دیگر مانده. گفتم: کیه؟ گفت: خودت هستی و از من راضی شو. گفت: هر دوی چراغ‌های ماشین شما را خودم باز کرده بودم. گفت با ‌اینکه من چیز کوچک نمی‌دزدیدم ولی آن شب خیلی بی‌پول شده بودم. گفتم: خیلی خوب، ما هم از تو گذشتیم.

الان یک شغل مختصری دارد. به جان امام زمان (عج) قسم، اول ظهر که می‌شود، مؤذن که می‌گوید: «الله اکبر» با ‌اینکه کارش طوری است که یک مشت مشتری سر ظهر به او می‌خورد (کار خوراکی و فروش خوراکی) ولی تمام زندگی را پرده می‌کشد، می‌رود مسجد نماز بخواند.»

منبع:رسا

دیدگاه ها (0 کاربر)
ارسال دیدگاه
سامانه آموزشی
سامانه دانش پژوهان
سامانه مبلغان