تماس با آسمان

پاسخ به سوالات نمازی دختر ده ساله در قالب داستان

(09:48) 27 مهر 1404
زمان مورد نیاز برای مطالعه:5دقیقه

عصری پاییزی بود. نور خورشید از پشت پنجره خانه‌ی نرگس خانم روی صورت دخترش ریخته بود. رویا، دختر ده‌ساله‌اش، روی زمین نشسته بود و دفتر نقاشی‌اش را ورق می‌زد. ناگهان سرش را بالا آورد و با لحنی جدی گفت:

مامان، چرا باید نماز بخونیم؟ آخه من هنوز کوچیکم، خدا خودش می‌دونه که دوستش دارم، بدون نماز هم می‌فهمه دیگه...

نرگس خانم لبخندی زد. پرسشی که شنید، برایش نگران‌کننده نبود؛ بلکه حس کرد لحظه‌ای مهم از رشد دخترش فرا رسیده است. آرام نشست کنار رویا و گفت:

عزیزم، نماز مثل تماس تلفنیه با خدا. هر وقت دلمون می‌گیره یا خوشحالیم، باهاش حرف می‌زنیم، مثل وقتی با مامان‌جون یا بابا تماس می‌گیریم. فقط فرقش اینه که خدا همیشه گوشی رو برمی‌داره!

رویا خندید و دفترش را بست.

ولی مامان، چرا باید هر روز ۱۷ رکعت بخونم؟ خیلی زیاده!

نرگس خانم دستی به موهایش کشید و گفت:

ببین گلم، بدن ما برای سالم موندن باید هر روز چند وعده غذا بخوره، درسته؟ روح ما هم همینطوره، نیاز داره با خدا حرف بزنه تا قوی بشه. نماز مثل غذای روح ماست. تازه، این ۱۷ رکعت بین روز پخش شده، صبح فقط دو رکعت، چهار تا ظهر و چهار تا عصر ، بعدش سه تا مغرب و چهار تا عشا. تو فقط پنج بار در روز داری با خدا حرف می‌زنی؛ زیاد نیست، نه؟

 

رویا کمی فکر کرد، بعد خندید:

یعنی مثل غذا خوردنه؟ مثل صبحانه و ناهار و شام؟

دقیقاً دخترِ دانا! — نرگس خانم گفت و گونه‌اش را بوسید. — وقتی نماز می‌خونی، دلت تمیز می‌شه، مثل وقتی دندون‌هاتو مسواک می‌زنی. خدا هم دلت رو سفید و آروم نگه می‌داره.

آن شب، نرگس خانم یک چادر نماز کوچک با گل‌های آبی از توی کمد بیرون آورد. گفت:

این مخصوص خودته. هر وقت خواستی با خدا حرف بزنی، با این چادر قشنگ برو پیشش.

رویا با ذوق چادر را پوشید، جلوی آینه ایستاد و آرام گفت:

سلام خدا، من اومدم باهات حرف بزنم...

نرگس خانم از پشت سر نگاهش می‌کرد، چشم‌هایش پر از اشک و لبخند بود. می‌دانست که غنچه‌ی دل دخترش دارد آرام‌آرام باز می‌شود؛ با آبِ محبت و نورِ منطق، نه با اجبار.

از آن روز، نماز برای رویا مثل لحظه‌ای شیرین شد؛ وقتی گوشی دلش را برداشت و زنگ زد به آسمان.

 

دیدگاه ها (0 کاربر)
ارسال دیدگاه
سامانه آموزش مجازی
دانش پژوهان
قنوت نوجوان