خانه‌ای که نماز در آن نفس می‌کشد

نمادها با ما حرف می زنند

(05:59) 23 آذر 1404
زمان مورد نیاز برای مطالعه:3دقیقه

خانه‌ای که نماز در آن نفس می‌کشد

سارا دستان کوچکش را به شیشه سرد پنجره چسبانده بود و به برف‌های آرام بیرون نگاه می‌کرد. اتاقش، با دیوارهای صورتی و پوسترهای قهرمانان رنگارنگ کارتونی، دیگر مثل سابق به نظرش جذاب نمی‌رسید. احساس می‌کرد چیزی کم است؛ چیزی شبیه به گرمایی که گاهی در آغوش مادرش حس می‌کرد.

مادرش، خانم زهرایی، مدتی بود به این فکر می‌کرد. جلسات تربیتی مسجد محله، دریچه‌ای تازه به رویش باز کرده بود. یکی از همان شب‌ها، پس از شنیدن بحث مهم «نمادسازی»، با نگاهی تأمل‌برانگیز به دورتادور خانه نگریست. خانه، تمیز و مرتب بود، اما خالی. خالی از نشانه‌هایی که بتوانند در سکوت با روح کوچک سارا سخن بگویند.

تصمیم گرفتند تغییر را از قلب خانه شروع کنند؛ از همان اتاق سارا.

یک بعدازظهر، پوسترهای کارتونی کنار رفتند. به جای آنها، یک تابلو خطاطی زیبا با آیه نور نصب شد: «اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ». روی میز مطالعه، یک جا مدادی پارچه‌ای با نقش گنبد طلایی مسجد جایگزین جامدادی پلاستیکی شد. یک ساعت دیواری جدید بالای کتاب‌هایش آویخته شد؛ ساعتی که به جای اعداد، اسما الحسنی را نشان می‌داد و در مرکز آن، تصویری کوچک از نماز جماعت در حرم امام رضا (ع) بود.

اما مهم‌ترین تغییر، در پذیرایی رخ داد. مادر، دیگر سجاده و مهر و تسبیح زیبایش را در کمد مخفی نکرد. یک گوشه دنج، کنار کتابخانه، همیشه آماده بود. روی دیوار، یک تقویم مذهبی با تصاویر مساجد تاریخی ایران نصب شد. پدر هم یک قاب عکس از خانه خدا را به مجموعه اضافه کرد.

سارا در روزهای اول، فقط با کنجکاوی این تغییرات را نگاه می‌کرد. اما کمک‌کمک، این نمادها بخشی از روزمره‌اش شدند. هر بار که برای دیدن وقت به ساعت نگاه می‌کرد، آن جمعیت نمازگزار را می‌دید. هر بار که از جامدادی مداد برمی‌داشت، گنبد طلایی را لمس می‌کرد. کلمات روی دیوارش، هرچند معنایش را به طور کامل نمی‌فهمید، اما آرامش‌بخش بودند.

یک روز، مهمانی کوچکی در خانه آنها بود. دخترخاله سارا، سمانه، که هم‌سن او بود، با دیدن اتاق جدید سارا گفت: «وای! اتاقت مثل یه مسجد کوچیکه!»

سارا، با شوقی کودکانه، ناگهان شروع به نشان دادن وسایلش کرد: «اینو ببین! توی این ساعت، همه با هم نماز می‌خونن... اینم قبه طلا، قشنگه نه؟»

در آن لحظه، خانم زهرایی لبخند رضایتی زد. پیام به‌طور غیرمستقیم، در حال انتقال بود. نمادها داشتند کار خودشان را می‌کردند. آنها دیگر اشیایی ساده نبودند؛ دروازه‌هایی به دنیایی معنوی بودند.

نقطه اوج، یکی از شب‌های زمستانی بود. صدای اذان مغرب از پخش‌کننده خانه بلند شد. پدر مشغول پهن کردن سجاده بود. مادر، طبق عادت همیشگی، یک خرما از ظرف برداشت و آهسته در دهان سارا گذاشت و گفت: «با صدای اذان، دهنمون رو شیرین می‌کنیم عزیزم.»

سارا، با دهان پر از شیرینی خرما، ناگهان از جا بلند شد و به سمت اتاقش دوید. لحظه‌ای بعد برگشت، در حالی که سجاده کوچک و مهر صورتی مخصوص خودش را که تا آن روز بیشتر یک اسباب‌بازی بود، در دست گرفته بود. بدون اینکه کسی چیزی بگوید، آن را کنار سجاده پدر پهن کرد.

او هنوز نماز بلد نبود. اما آن شب، اولین جماعت خانوادگی آنها شکل گرفت. سارا، با حرکاتی کودکانه، تقلید می‌کرد. اما نگاهش به آن تابلو، به آن ساعت و به چهره والدینش، پر از حس تعلق و انس بود. خانه دیگر فقط یک خانه نبود؛ فضایی شده بود که نماز در آن نفس می‌کشید و روح یک کودک، آرام آرام با راز آن آشنا می‌شد.

دیدگاه ها (0 کاربر)
ارسال دیدگاه
سامانه آموزش مجازی
دانش پژوهان
قنوت نوجوان