بیست دقیقه تا اذان
در مسیر جاده اردبیل، خودرویی حامل مردانی بود که برای انجام مأموریتی عازم شده بودند. رئیس آنها، آقای عظیمی، مردی مهربان و با اخلاق و اهل نماز اول وقت ، که همواره مراقب بود این قرار عاشقانه با خدا سر موقع باشد.
آفتاب کم کم به وسط آسمان نزشدیک می شد آقای عظیمی با همان مهربانی همیشگی گفت: «بچه ها، بیست دقیقه بیشتر به نماز نمانده. این مسجد کنار جاده، جای خوبی برای توقف و اقامه نماز است .»
اما میان همراهان، دو نفر پیشنهاد دادند: «بیست دقیقه وقت زیادی است، میتوانیم مسیر بیشتری را طی کنیم و در جایی مناسبتر نماز بخوانیم.»
تصمیم بر این شد که حرکت کنند؛ غافل از اینکه گاهی یک انتخاب کوچک، سرنوشت عبادتی بزرگ را تغییر میدهد. خودرو به راه افتاد، ثانیه ها به دقیقه و دقیقه ها به ساعت و ساعت به ساعات تبدیل می شد، اما هیچ مسجد یا جای مناسبی برای نماز پیدا نشد. و آفتاب هم مسیرش را از وسط آسمان به پشت کوهها پیش گرفته بود خیلی نمانده بود که پشت کوه خودش را مخفی کند این معنای خوبی برای آقای عظیمی و ما نداشت یعنی کمتر از یک ساعت به غروب آفتاب مانده است.
در نهایت، در جایی نامناسب و با اکراه توقف کردیم. نماز را خواندیم، اما آقای عظیمی گویی چیزی در دلش سنگینی میکرد؛ گویی فرصتی طلایی را از دست داده بود. به روی ما نیاورد اما چهره اش همین را می گفت؛ نمازی که باید در آرامش و حضور قلب خوانده میشد، اینبار فقط خوانده شده بود.
همانجا، راوی این خاطره با خود عهد میبندد که هرگز نمازش را به تأخیر نیندازد. او که تلخی آن روز را به خوبی به یاد دارد، حتی اگر در میان جلسهای مهم یا کاری ضروری باشد، نماز را در اول وقت میخواند. گاهی این عادت چنان در وجودش ریشه دوانده که اگر به هر دلیلی نتواند نماز را در اداره بخواند، به محض رسیدن به خانه به سرعت وضو می گیرد و این عهد را بجا می آورد.
این خاطره، برای او نه یک روایت ساده، بلکه درس زندگیای است درباره ی ارزش «نماز اول وقت»؛ وقتی که نماز، زندهکننده ی دلها و نورانیتبخش زندگی است.
راوی خاطره آقای عبد الحی