Notice: Undefined variable: view_ticker in /home/qunoot/public_html/Nojavan/Template/system/top-header.php on line 29
پیشخوان / متن کده
خیاط پهلوان!

■ خیاط پهلوان!

از عجایب هفت گانه عجیب تر این است که افسران نظامی یک شهر از یک خیاط ساده حساب ببرند. اما چه می شود کرد؛ یک خیاطی پیدا شده که این طور است.ماجرای حساب بردن افسران از او را خودش این طور تعریف می کند:

«یک شب در دکان رابستم و راه افتادم که بروم خانه اما بین مسیر، افسری از سپاه عثمانی (راستی یادم رفت بگویم؛ خیاط در زمان امپراطوری عثمانی زندگی می کرده است.توضیح نگارنده) را دیدم كه مست از شرابخواری عربده میكشید و فحش میداد. در همین وقت زنی از خیابان میگذشت كه افسر مست راهش را بست. زن با التماس و فریاد از رهگذران كمك خواست. ولی مردم از ترس، جرأت نداشتند جلو بروند. چون افسر یک خنجر بد هیبت روی کمرش داشت و چماقش را هم توی دستش گرفته بود.من پیش رفتم و با یک لحن آرام و دوستانه از او خواستم تا از سر راه زن كنار برود. او با چماقش به من حمله كرد و دوستانش را هم فرا خواند تا مرا ات و پار کنند. جمعیت از ترس متفرق شد و من هم ناچار شدم برای حفظ جانم در برابر آن سربازان مست از آن جا دور شوم.به سرعت دویدم اما هنوز به آخر خیابان نرسیده بودم که صدای التماس و فریاد زن بیچاره  مرا از حرکت باز داشت. با خود میاندیشیدم كه چطور او را یاری دهم. یك دفعه فكری به ذهنم رسید. فورا به مسجد رفتم و از بالای مناره با صدای بلند اذان گفتم. ناگهان  فوج سربازهای سواره و پیاده به خیابان ها ریختند و همه پرسیدند: «این كسیت كه در این وقت شب اذان میگوید؟» من وحشت زده خودم را معرفی كردم. گفتند: «زود بیا پایین  كه باید به قصر خلیفه بروی و جواب پس دهی .»

 

مرا نزد خلیفه بردند. منتظر من بود. همین که رسیدم گفت: زود تند سریع بگو چرا اذان بی موقع سر دادی و آرامش شهر را به هم زدی؟ من هم جریان را از اول تا آخر برایش تعریف كردم. خلیفه که آدم جوانمردی بود، نگاهی به من کرد گفت حاضری برای آنچه تعریف کردی قسم بخوری؟

گفتم: قسم می خورم که جز سخن راست به عرض خلیفه نرساندم. خلیفه تا قسم مرا شنید فوری دستور داد آن افسر را باز داشت كنند.

از آن پس، من هر گاه با چنین ظلم هایی رو به رو میشوم، همین برنامه را اجرا میكنم، یعنی اذان بی موقع میگویم. مال همین است که همه ی افسر های شهر از من حساب میبرند.»

1394/3/6 ساعت 10:46
کد : 58
دسته : داستان کوتاه
لینک مطلب
کلمات کلیدی
داستان
نماز
دیدگاه جدید