یک روز تاجر معروف مدینه آمد خدمت امام صادق(ع)تا برای یک سفر تجاری پر و پیمان استخاره کند.امام استخاره فرمود و بد آمد،اما تاجر وقتی از خانه ی امام بیرون آمد ب خودش گفت:این سفر خیلی خوبی است،پای سود میلیاردی در میان است؛حالا ما سفر را می رویم بعد اگر دیدیم خدای نکرده پای معامله ی حرام در میان است پا پس می کشیم. تاجر به سفر رفت و اتفاقا معامله ی حرام یا ضرر مالی که پیش نیامد هیچ یک پول درست و حسابی هم توی جیب تاجر رفت.بعد از سفر کار تحویل اجناس و سوغتی ها که تمام شد تاجر توی فکر رفت که آخر این با عقل جور در نمی آید چطور می شود سفر به این خوبی پیش روی آدم باشد و استخاره بد بیاید.برای همین دوباره به خانه امام رفت و ماجرای سفر را برای حضرت تعریف کرد.بعد پرسید:قربانتان بروم آخر این همه سود چطور با بد آمدن استخاره ی شما جور در می آید؟ حضرت صادق لبخندی زد و فرمود:"آن شب بارانی سفر را یادت هست؟ راه و باران خسته ات کرده بود و تو مجبور شدی شب را توی مسافر خانه بین راه بمانی! " تاجر مبهوت شده بود و همین طور با دهان باز سرش تکان می داد. امام ادامه داد: سحر گاه همان شب تو چیزی را از دست دادی که اگر همه ی ثروت روی زمین را هم بدست بیاوری جای آن را نمی گیرد؛از خواب که بیدار شدی آفتاب بالا آمده بود و دو رکعت نماز صبح از تو قضا شد.