دو ماه بود نديده بودمش. از در که تو آمد سر تا پایش خاكي بود. چشمهاش از سوز سرما سرخ شده بود.
گفتم: حداقل يه دوش بگير، يه غذايي بخور. بعد نماز بخون.
سر سجاده ايستاد. آستينهاش را پایین داد و گفت: با عجله اومدم كه نماز اول وقت، از دست نره.
كنارش ايستادم. حس ميكردم ممكن است از ضعف بیفتد روی زمين. شايداينجوري ميتوانستم نگهش دارم.