از كوه پايين آمدند و رسيدند به رودخانهاي كه آب شيرين و زلالي داشت. از آب رودخانه خوردند. نزديك رودخانه درخت سپيداري بود كه سايهاش تا آن سوي رودخانه رفته بود. مرتضي، زيرانداز را زير درخت انداخت و به درخت تكيه داد. جعفر و امين و مجيد هم به او پيوستند؛ اما رضا داخل آب، دنبال چيزي ميگشت. چند دقيقه بعد آمد. همانطور كه ايستاده بود، مشتش را باز كرد و گفت: تا حالا سنگي به اين زيبايي ديده بوديد؟ صاف، تمييز، خوشرنگ و خوشدست.
امين گفت: اين رودي كه من ديدم، بايد سنگهاي قشنگتري هم داشته باشد. رضا نشست و گفت: بساط چاي رو چرا راه نينداختيد؟ امين بلند شد. جعفر گفت: آفرين، ميخاي چاي درست كني؟ امين گفت: نه. به سنگ رضا حسوديم شد. ميخام بگردم يه سنگ خوشگلتر پيدا كنم.
جعفر و رضا و مرتضي، مشغول درست كردن چاي شدند و امين و مجيد رفتند دنبال سنگ. چاي كه دم كشيد، رضا داد زد: بيخود نگرديد! قشنگتر از سنگ من پيدا نميكنيد. بياييد چاي بخوريد كه سرد نشه. امين و مجيد آمدند و هر كدام با خودشان چند تا سنگ آوردند؛ اما هيچكدام به قشنگي سنگ رضا نبود.
رضا سنگ را گذاشت وسط و گفت: اگه گفتيد ميخام با اين سنگ چي كنم؟
مرتضي همانطور كه داشت براي همه چاي ميريخت، با خنده گفت: قاب كن بزن به ديوار اتاقت.
رضا: نه. جدي ميگم. يه فكري دارم. ميخام بدونم فكر شماها چيه؟
مرتضي: خب، ميشه گذاشت روي ميز كار و گاهي بهش نگاه كرد و ياد امروز افتاد.
امين: من جاي تو بودم، هديه ميدادم به كسي كه دوستش دارم.
رضا: مجيد، نظر تو چيه؟
مجيد: چي بگم؟ ولي فكر كنم بهترين كاري كه ميشه باهش كرد، اينه كه روز امتحان با خودت بياري مدرسه و اگر ديدي سؤالات امتحان سخته، بزني شيشة مدرسه رو بشكني.
همه استكان چاي رو زمين گذاشتند و خنديدند.
رضا، پس از خندة كشداري گفت: جان من، جدي باش.
مجيد: جدي جدي؟
رضا: آره، جدي جدي.
مجيد: خب، به نظرم پيشنهاد مرتضي خوبه. بذار روي ميز كارت و گاهي بهش نگاه كن. آدم رو از زندگي ماشيني بيرون مياره. انگار تكهاي از طبيعت رو به توي اتاقت آوردي. حالا خودت بگو كه فكرت چيه؟
رضا، سنگ را برداشت و به گونههايش ماليد.
ـ فكر من از همة شماها بهتره. بگم؟
همة چشمها به دهان رضا بود.
ـ ميخام بذارم توي جانمازم و باهش نماز بخونم.