Notice: Undefined variable: view_ticker in /home/qunoot/public_html/Nojavan/Template/system/top-header.php on line 29
پیشخوان / متن کده
دعوت آسمانی

■ دعوت آسمانی

ام كلثوم، دلش طاقت نياورد و از پدر پرسيد: چرا اينقدر به آسمان نگاه مي‌كنيد؟

ـ براي نماز دخترم.

ـ شما كمي استراحت كنيد. من براي نماز بيدارتان مي‌كنم.

ـ نه دخترم. نماز امشب، با شب‌هاي ديگر فرق مي‌كند.

دختر، نگران ‌شد. هيچ‌وقت پدرش را اين‌گونه منتظر و ملتهب نديده بود. نيمه‌‌هاي شب، پدرش را ديده بود كه نمازهاي طولاني مي‌خواند و گاهي چنان مي‌گريست كه مادر بر مزار فرزند گريه مي‌كند. اما آن شب، فرق مي‌كرد. ام كلثوم مي‌دانست كه خوارج، كمر به قتل پدرش بسته‌اند. مي‌دانست كه اين خشك‌مغزان تا علي(ع) را نكشند، آرام نمي‌گيرند. و مي‌دانست كه پدرش هيچ بيمي از مردن ندارد. دوست داشت پدر را نزد خود نگه دارد و نگذارد به مسجد برود؛ اما مگر كسي مي‌تواند ميان علي و مسجد، فاصله اندازد؟

ام‌كلثوم، پدر را مي‌ديد كه گاهي به افق مي‌نگرد و گاه به ستاره‌ها و گاهي زيرلب، چيزهايي مي‌گويد. آن شب، نگاه پدر به آسمان، با شب‌هاي ديگر فرق مي‌كرد. انگار به آسمان مي‌گفت كه به‌زودي به سوي تو خواهم آمد. انگار مي‌گفت: اي آسمان، ميان من و تو به اندازة دو ركعت نماز، راه است. باش تا بيايم.

بالاخره وقتش رسيد و علي از خانة دختر بيرون آمد. نگاه ام كلثوم، پدر را بدرقه مي‌كرد. اما آن نگاه معصومانه، ديگر نتوانست به استقبال پدر برود.[1]

 

[1]. ر.ك: شيخ مفيد، الإرشاد، ج۱، ص۱۷ – 21.

1394/3/6 ساعت 12:53
کد : 103
دسته : حکایت
لینک مطلب
کلمات کلیدی
حکایت
نماز
دیدگاه جدید