دستم کنار پنجرهی ماشین بود. کسی روی شانهی من زد. برگشتم و نگاه کردم و دیدم که حاج قاسم سلیمانی است. خواستم پایین بیایم، درب ماشین را نگه داشت و گفت: بیزحمت یک اذان دیگر بگذار. گفتم: حاجآقا! چه بگذارم؟ مِنو (Menu) باز است. گفت: اذان غلوش داری؟ گفتم: غلوش هم دارم ...
قرار بود بیابانهای اطراف از وجود داعشیها پاکسازی شود، عملیات با طلوع خورشید آغاز شد، اما نبرد همچنان ادامه داشت، تا اینکه وقت اذان ظهر شد، در آن شرایط خطرناک ناگهان یکی از ماشینها ایستاد!