موقع آن بود که بچهها به خط مقدم بروند و از خجالت دشمن نابکار دربیایند. همه از خوشحالی در پوسـت نـمیگنجیدند. جز عـباس ریزه که چون ابر بهاری اشک میریخت و مثل کنه چسبیده بود به فرمانده که تو رو جان فـک و فامیلت مرا هم ببر