در يکي از سفرهاي خارجياش وقت نماز ظهر، ماشين را کنار يک پارکينگ نگه داشت و همانجا نماز خواند. مردم که تعجب کرده بودند، دورش جمع شدند
زندگیاش مثل آدمهای دیگر بود. هم خوب درس میخواند و هم خوب تدريس ميكرد و هم از تفریحش کم نمیگذاشت. شده بود استاد
اصرارِ مراجع تقلید و نیاز مسلمانان هامبورگ به روحانی مبلغ و محقق موجب شد تا با قبول این رسالت، از دیار خویش هجرت کند
از زمانی که داخل هواپیما شدند، حال خوبی نداشتند. حالتشان عادی نبود و انگار نگران چیزی بودند! پرسیدند: «حاجآقا! مشکلی پیش آمده؟ چرا نگرانید؟