سخت گیری ممنوع

داستان مسیحی که مسلمان نشد

(09:46) 17 آبان 1404
زمان مورد نیاز برای مطالعه:2دقیقه

در روایتی از امام صادق(ع) آمده است:  
مردی مسلمان، همسایه‌ای نصرانی داشت. او با بیان فضیلت‌ها و مزایای اسلام، همسایه خود را به پذیرش این دین فراخواند تا اینکه سرانجام نصرانی اسلام آورد.  
صبح زود، مسلمان به درخانه تازه‌مسلمان رفت و در زد. تازه‌مسلمان پشت در آمد و پرسید: «چه کاری داری؟»  
مسلمان گفت: «وقت نماز نزدیک است. برخیز، وضو بگیر و لباس‌هایت را بپوش تا با هم به مسجد برویم و نماز بخوانیم.»  
تازه‌مسلمان پذیرفت و پس از وضو گرفتن و پوشیدن لباس، همراه او به مسجد رفتند و پیش از نماز صبح، تا طلوع آفتاب به نماز و عبادت پرداختند. پس از نماز صبح، در مسجد ماندند تا هوا کاملاً روشن شد.  
هنگامی که تازه‌مسلمان قصد بازگشت به خانه داشت، مسلمان به او گفت: «کجا می‌روی؟ روز کوتاه است و چندان تا ظهر نمانده. نماز ظهر را بخوانیم.»  
او را نگه داشت تا نماز ظهر را خواندند. سپس گفت: «وقت نماز عصر نزدیک است. نماز عصر را نیز بخوانیم.»  
بار دیگر تازه‌مسلمان را نگه داشت تا نماز عصر را به جا آوردند. وقتی تازه‌مسلمان قصد رفتن کرد، مسلمان گفت: «از روز چیز زیادی نمانده و نزدیک غروب آفتاب است. نماز مغرب را نیز بخوانیم.»  
او را نگه داشت تا پس از غروب آفتاب، نماز مغرب را خواندند. تازه‌مسلمان خواست به خانه بازگردد، اما مسلمان گفت: «فقط یک نماز باقی مانده، آن را نیز بخوانیم.»  
او را نگه داشت و نماز عشا را نیز به جا آوردند. سپس هر دو به خانه‌های خود بازگشتند.  
وقتی زمان سحر فرارسید، مسلمان دوباره به درخانه تازه‌مسلمان آمد و او را برای نماز شب فراخواند. تازه‌مسلمان با ناراحتی گفت: «برو برای این دین کسی را پیدا کن که از من بیکارتر باشد. من انسان فقیری هستم و عیال و مسئولیتم دارم و باید به کارهای زندگی برسم.»  
امام صادق(ع) پس از نقل این ماجرا فرمود: «او را در چیزی وارد کرد که از آن بیرونش آورده بود.»  
یعنی پس از آنکه او را از نصرانیت خارج کرده و به اسلام وارد کرده بود، به دلیل سخت‌گیری و تحمیل بی‌جا، عملاً او را از اسلام دور کرد و به حالت پیشین بازگرداند.  
(برگرفته از داستان‌های بحارالانوار، جلد ۲، داستان شماره ۶۸)

دیدگاه ها (0 کاربر)
ارسال دیدگاه
سامانه آموزش مجازی
دانش پژوهان
قنوت نوجوان