از اذان مغرب تا منزل خودمان

نماز اول وقتی که به دادم رسید

(06:46) 11 آذر 1404
زمان مورد نیاز برای مطالعه:3دقیقه

از اذان مغرب تا منزل خودمان

تابستان سال ۱۳۸۴ بود. هوای قم، گرم و نفس‌گیر. فشار مالی، سنگینی‌اش را بر دوش من، علی، می‌گذاشت. حقوق ماهیانه‌ام صد هزار تومان بود و این در برابر هزینه‌های ازدواج و شروع زندگی، چیزی نبود. یک سال از عقدمان گذشته بود و حالا نوبت عروسی و خانۀ اجاره‌ای بود که خواب و خوراک را از من گرفته بود.

هر عصر، پس از کار، خسته و بی‌انگیزه، مسیر بنگاه‌های محله‌های قم را زیر پا می‌گذاشتم. یک روز، پس از گشتن در محدوده‌ای نزدیک به *خیابان نواب*، کلافه و درمانده بودم که صدای اذان مغرب از مسجدی بلند شد. انگار همان صدای آرامش‌بخش، تیر خلاصی به یأس من بود. با خودم گفتم: «دنیا را ول کن، برو نمازت را اول وقت بخوان. خدا که امر به ازدواج کرده، خودش هم کمک می‌کند.»

به مسجد رفتم. در نماز جماعت شرکت کردم و بعد از آن، انگار ورق برگشت خستگی آن روز از تنم بیرون زد احساس سبکی عجیبی می کردم. با قلبی پرامید، از مسجد آمدم بیرون، سراغ یک بنگاه مشاور املاک در همان حوالی رفتم – جایی که قبلاً بی‌تفاوت از کنارش گذشته بودم. داخل شدم و با پیرمردی روبه‌رو شدم که تازه از نماز برگشته بود. وقتی وضعیتم را گفتم، برخلاف بقیه، شروع کرد از خانواده و اخلاق و روحیات من پرسیدن.  من به آرامی جواب می دادم تا اینکه گوشی تلفن را برداشت و شماره ای را گرفت؛ پس از احوالپرسی پشت تلفن فهمیدم با "اوستا محمد بنا " صحبت می کند به اوستا گفت همان موردی که می خواستی جور شد قرار هاش را با ایشان گذاشت . پس از صحبت، مرا با همسرم و مادرم را برای دیدن خانه برد. آنجا بود که معجزۀ الهی آشکار شد: مادرم و خانم  اوستا محمد (صاحبخانه)، سال‌ها قبل دوست بودند.

خانه، نوساز و حدود ۱۸۰ متر بود – بزرگ‌تر از تصورم. صاحبخانه با مهربانی گفت: «پول پیش را هرچه دلتان می‌خواهد بدهید، اجاره هم هرچه در توان دارید.» قراردادی با سه میلیون تومان پول پیش و اجارۀ ناچیز بستیم و زندگی را شروع کردیم. صاحبخانه، آقا محمد، گفت: «من بنّا هستم و همسرم تنهاست. شما برای ما مثل پسر و عروسیمان هستید.»

دو سال در آن خانۀ پربرکت زندگی کردیم. من پس‌انداز کوچکی جمع کرده بودم و تصمیم داشتم اولین دارایی بزرگ زندگی‌ام را بخرم: یک ماشین صفرکیلومتر. فکر می‌کردم این، قدم بزرگی برای آینده‌مان است. یک روز که موضوع را با اوستا در میان گذاشتم، نگاهش جدی شد. سرش را تکان داد و گفت: «علی جان، ماشین که دارایی نیست؛ وسیله است و روزبه‌روز هم ارزشش کم می‌شود. گذشته از این الان اولویت زندگی شما نیست اگر پس‌انداز داری، باید اول به فکر خرید خانه باشی و از مستاجری و اجاره نشینی خلاص بشی. تازه یک وجب زمین، از ده‌ها ماشین بهتر است.»

حرفش منطقی بود، همین را با همسرم مطرح کردم ایشان هم استقبال کرد اما من می‌دانستم با پول یک ماشین نمی شود خانه خرید فکرم مشغول بود، اما به احترام نصیحت اوستا که مانند پدرم بود، از خرید ماشین منصرف شدم.

چند هفته بعد، آقا محمد خودش به خانۀ ما آمد و گفت: «یک آپارتمان نیمه‌کاره در یکی از مناطق در حال توسعه‌ی قم می‌شناسم. سازنده‌اش از آشناهاست توی قیمت هم با شما راه می آید. اگر بخواهی، می‌توانم واسطه شوم.»

با هم رفتیم و دیدیم. آپارتمان کوچک اما امیدبخشی بود. با پس‌اندازماشین و کمی چانه زدن اوستا و همراهی خانواده من و همسرم، توانستیم آن را بخریم. شش ماه بعد، با تلاش شبانه‌روزی و کمک اوستا، کلید آپارتمان نوساز را تحویل گرفتیم.

وقتی برای آخرین بار از خانۀ اجاره‌ای خداحافظی می‌کردیم، اوستا چشمانش پر از اشک شوق بود. گفت: «اولین روزی که به بنگاه آمدی و گفتی تازه داماد هستی، در نگاهت یک ایمان و سادگی دیدم که مرا یاد جوانی خودم انداخت. امروز خوشحالم که نه تنها مستأجرم نبودی، بلکه مانند پسر مهربانم، خانه‌دار شدی.»

حالا بعد از سال‌ها، هر وقت به آن روزهای سخت می‌اندیشم، می‌بینم زنجیرۀ خیر از یک نماز اول وقت شروع شد: نمازی که قلبم را نرم کرد، سپس یک صاحبخانۀ مهربان که راهنمایم شد، و سرانجام، خانۀ خودمان که پایۀ آینده‌مان گشت. خداوند وقتی درهایش را باز کند، گاهی از راهی باز می‌کند که ما هرگز تصور آن را هم نداریم؛ فقط کافی است اولین قدم را با توکل بر او برداریم.
بر اساس داستان واقعی

دیدگاه ها (0 کاربر)
ارسال دیدگاه
سامانه آموزش مجازی
دانش پژوهان
قنوت نوجوان