حکایات نماز

(08:34) 12 خرداد 1395
زمان مورد نیاز برای مطالعه:0دقیقه

حکايات و نماز

عطّار در حکايتي گويد:

 

خواجه رنگي را غلامي چُست بود

دست پاک از کار دنيا شُست بود

 

جمله‏ي شب، آن غلام پاکباز

تا به وقت صبح، مي‏کردي نماز

 

خواجه گفتش: اي غلام کار کن!

شب چو برخيزي، مرا بيدار کن

 

تا وضو سازم، کُنم با تو نماز

آن غلام، او را جوابي داد باز

 

گر تو را درديستي بيداريي

روز و شب در کار نه بي‏کاريي

 

هر که را اين حسرت اين درد نيست

خاک بر فرقش، که اين کس مرد نيست

 

هر که را اين درد دل، در هم سرشت

محو شد هم دوزخ او را، هم بهشت

 

(منطق الطّير / 178)

و در حکايتي ديگر:

 

از نبي، درخواست مردي پُر نياز

تا گزارد بر مصلّاي نماز

 

خواجه، دستوري نداد او را در آن

گفت ريگ و خاک گرم‏ست اين زمان

 

روي نِه، بر خاک گرم و، خاک کوي

زانک هر مجروح را، داغي‏ است روي

 

چون تو مي‏بيني جراحت روح را

داغ نيکوتر بود، مجروح را

 

تا نياري داغ دل اين جايگاه

کي توان کردن، به سوي تو نگاه؟

 

داغ دل آور، که در ميدان دَرد

اهل دل، از داغ بشناسند مَرد

 

(منطق الطّير / 679)

جامي هم در حکايتي گويد:

«واعظي بر بالاي منبر، شعري از هرچه بي‏مزه‏تر خواند و ترويج آن را گفت: واللّه اين را در اثناي نماز گفته‏ام شنيدم که يکي از مجلسيان مي‏گفت: «شعري که در نماز گفته شده است چنين بي‏مزه است؛ نمازي را که در وي اين شعر گفته باشد چه مزه بوده است؟»

(منتخب بهارستان جامي / 44)

 

 

سنايي نيز در حکايتي زيبا گويد:

 

در اُحُد، مير حيدر کرّار

يافت زخمي قوي، در آن پيکار

 

ماند پيکان تير، در پايش

اقتضا کرد، آن زمان، رايش

 

که برون آرَد از قدم، پيکان

که همان بود مر او را درمان

 

زود مرد جراحيش چو بديد

گفت بايد به تيغ، باز بريد

 

تا که پيکان، مگر پديد آيد

بسته‏ي زخم را، کليد آيد

 

هيچ طاقت نداشت با دَم گاز

گفت بگذار، تا به وقت نماز

 

چون شد اندر نماز، حجّامش

ببريد آن لطيف اندامش

 

جمله پيکان، از او برون آورد

و او شده بي‏خبر، ز ناله و درد

 

چون برون آمد از نماز، علي

آن مر او را خوانده ولي

 

گفت کمتر شد آن الم چون‏ست؟

وز چه جاي نماز پر خون‏ست؟

 

گفت با او، جمال عصر حسين

آن بر اولاد مصطفي شده زين

 

گفت چون در نماز رفتي تو

بَرِ ايزد، فراز رفتي تو

 

کرد پيکان، برون ز تو، حجّام

باز، نا داده از نماز سلام

 

گفت: حيدر به خالق ‏الاکبر

که مرا زين اَلَم نبود، خبر

 

اي شده در نماز بس معروف

به عبادت، بَرِ کسان موصوف

 

اين چنين کُن نماز و شرح بدان

ور نه برخيز و ريش ملان

 

(گزيده‏ي اشعار / 22)

سنايي در ديداري که با حکيم عمر خيّام، در نيشابور داشته، شعري را بر او قرائت مي‏کند و طبعاً لحني حکيمانه بر گزيده است تا فيلسوف شاعر را از آگاهي‏هاي خويش بر معارف حُکَما، به ويژه فلاسفه‏ي يونان، خبردار مي‏کند؛ به خصوص در يکي از ابيات خطاب به حکيم مي‏گويد:

 

تا کي از کاهل نمازي اي حکيم رخنه‏جوي!

همچو دونان، اعتقاد اهل يونان داشتن

(تازيانه‏هاي سلوک / 168)

 

مولانا نيز در حکايتي گويد:

 

چار هندو، در يکي مسجد شدند

بهر طاعت، راکع و ساجد شدند

 

هر يکي، بر نيّتي، تکبير کرد

در نماز آمد، به مسکيني و، دَرد

 

مؤذِن آمده از يکي لفظي بجَست

کاي مؤذّن! بانگ کردي، وقت هست؟

 

گفت آن هندوي ديگر، از نياز

هي! سخن گفتي و، باطل شد نماز

 

آن سيم گفت آن دوم را اي عمو!

چه زني طعنه بر او بر خود را بگو!

 

آن چهارم گفت: حَمْدُاللّه که من

در نَيفتادم به چَه، چو آن سه تَن

 

پس نماز هر چهاران شد تباه

عيب‏گويان، بيشتر گم کرده راه

 

(مثنوي، دفتر دوم، ص138)

در اسرار التّوحيد نيز آمده:

«يک روز در ميهنه مؤذّن، بانگ نماز گفت و قامت مي‏گفت و نماز نزديک بود که از وقت برود و شيخ از سراي بيرون نمي‏آمد به عادت هر روز، مؤذّن چند کَرت به در سراي شيخ آمد و صلوة و قامت، آواز مي‏داد تا نماز به آخر وقت کشيد و شيخ بيرون آمد و مؤذّن، قامت آورد و نماز بگزاردند و شيخ بنشست. مشايخ و اصحاب، سؤال کردند که اي شيخ! چيز بود که امروز شيخ ديرتر بيرون آمد؟ شيخ گفت که: «دنيا، دست در دامن ما زده بود و مي‏گفت که همه چيزها از تو نصيب يافتند، ما را از تو نصيبي مي‏بايد. بسيار کوشيدم و الحاح کرديم، دست از دامن ما نداشت. چون نماز از وقت بخواست رفت مفضّل را در کار او کرديم تا دست از دامن ما بداشت و بعد از آن خواجه مفضّل و فرزندان او را، دنيا دست داد و هيچ کس از فرزندان شيخ را دنيا، زيادت از کفاف نبودي.»

(اسرار التّوحيد / 164)

مولف: اصغر شهبازي

دیدگاه ها (0 کاربر)
ارسال دیدگاه
سامانه آموزشی
سامانه دانش پژوهان
سامانه مبلغان