قبل از انقلاب بود. توی مدرسه اجازه نميدادند نماز بخوانيم. جايي هم براي اين کار نبود. با چند نفر بچه ها پنهاني گوشه ي کلاس روزنامه پهن ميکرديم، و نمازمان را همان جا ميخوانديم. يک تکه مهر هم هميشه همراهمان بود. زنگهاي تفريح، گوشه ي کلاس ميشد ميعادگاهمان.
يک روز که مشغول نماز ظهر بودم، يک دفعه پشت گردنم شروع کرد به تير کشيدن، کمي پرت شدم به جلو، اما توجهي نکردم و نماز را ادامه دادم تا تمام شد.
مديرمان بود، برافروخته بود و عصباني. گفت: چرا داري نماز ميخواني؟ چرا توي مدرسه #اغتشاش به پا ميکني؟
چيزي نگفتم، تنها نگاهش مي کردم. به خاطر همين، يک هفته از مدرسه بيرونم کردند.
پيشاني سوخته، ص 50