10 خاطره زیبا از نماز (2)

(15:31) 07 مرداد 1396
زمان مورد نیاز برای مطالعه:0دقیقه

 

شيطنت خواهر کوچولو (خاطره - 11)

اولين نمازم را در شش سالگي خواندم. نماز عصر بود. دو ماهي مي‏شد که به‏طور شبانه‏ روز زحمت کشيده بودم و طرز خواندن صحيح نماز را ياد گرفته بودم.

آن روز دلهره عجيبي داشتم. مي‏ترسيدم که مبادا وسط نماز ذکري يا آيه‏اي از يادم برود. تا نيّت کردم احساس خوبي به من دست داد. چه‏قدر شيرين و زيبا بود. يک جور خاصّي بودم. آيات همين طور يکي پس از ديگري بر زبانم جاري مي‏شد و رکوع و سجود و...

پس از نماز آرام روي سجاده نشسته بودم که ناگهان صداي شکستن اشيايي به گوشم رسيد و به همراه آن دردي در پشتم احساس کردم، صداي گريه‏ام به هوا برخاست. پدرم که بيرون نشسته بود و گاهگاهي به داخل سرک مي‏کشيد و مواظب من بود به طرفم دويد و مرا از روي جانماز بلند کرد و تکّه‏هاي شکسته نعلبکي را از پشتم جمع کرد.

خواهر کوچولوي‏ شيطانم تمام نعلبکي‏ها را روي کمرم شکسته بود تا بخندد؛ولي شيطنت او مرا تا دو روز از خواندن نماز محروم کرد.

 

تسبيح نقره‏اي (خاطره - 12)

هفت سال بيشتر نداشتم و حدود يک سالي مي‏شد که در کلاس‏هاي قرآن شرکت مي‏کردم و به راحتي مي‏توانستم قرآن را از رو بخوانم.

روزي در کلاس نشسته بودم که حاج‏آقا (معلّم قرآن) رو به من کرد و گفت: «شما که به اين خوبي قرآن مي‏خواني، دوست نداري با خداوند راز و نياز کني؟!» با اشتياق جواب مثبت دادم و از آن به بعد هر روز يک ساعت بيشتر پيش حاج‏آقا مي‏ماندم و طريقه خواندن نماز را ياد مي‏گرفتم. تقريباً دو هفته بعد خواندن نماز را ياد گرفتم و اوّلين نمازم را در مسجد محلّه‏مان با حاج آقا خواندم.

بعد از نماز، حاج‏آقا بوسه‏اي بر پيشاني‏ام زد و يک تسبيح زيبا و نقره‏اي رنگ به من هديه داد. سال‏ها از آن روز به ياد ماندني مي‏گذرد و من آن تسبيح را به رسم يادگار با خودم دارم.

 

دست‏‌های سنگين (خاطره - 13)

اوايل انقلاب بود و کشور ما هم تازه رنگ و بوي اسلامي به خود گرفته بود. با اين حال کسي در منزل ما نماز نمي‏خواند. آن روزها پنج يا شش سال بيشتر نداشتم. وقتي صداي اذان از مسجد محله‏مان به گوش مي‏رسيد دوان دوان به پشت‏بام خانه‏مان مي‏رفتم و روي يک چهار پايه قديمي مي‏ايستادم و در حالي که دست‏هايم را روي گوشم مي‏گذاشتم، با صداي بلند فرياد مي‏زدم:«الله‏اکبر... الله‏اکبر... لااله الاالله...»

همين چند کلمه را بيشتر بلد نبودم و همين طور کلمات را تا تمام شدن اذان تکرار مي‏کردم.

يک روز وقتي اذان تمام شد و خواستم از چهارپايه پايين بيايم، دستي روي شانه‏هايم سنگيني کرد. به سرعت برگشتم. پيرمرد همسايه بود. از طريق پشت‏بام خانه‏شان به پشت‏بام ما آمده بود. او را دوست داشتم، چون هر وقت مرا مي‏ديد، لبخندي زيبا تحويلم مي‏داد.

مثل هميشه لبخندي زد و گفت: «خيلي دوست داري اذان بگويي؟»

بعد کمي مکث کرد و گفت: «دوست داري اذان را به تو ياد دهم.» با خوشحالي قبول کردم. او همان جا روي چهارپايه نشست و شروع به اذان گفتن کرد و من با دقت گوش کردم و...

هر روز قرارمان روي پشت‏بام خانه ي ما بود. او مي‏آمد، هم خواندن نماز را به من ياد مي‏داد و هم گفتن اذان را.

چند ماه بعد روزي از پدر و مادرم اجازه گرفت تا مرا با خود به مسجد ببرد. در مسجد مرا پشت تريبون برد و چون نزديک اذان بود، به من گفت:«پنج دقيقه صبر کن و بعد اذان بگو.» ابتدا کمي صبر کردم و بعد شروع کردم. مردمي که در مسجد نشسته بودند مرا با تعجّب نگاه مي‏کردند، آخر من هنوز به مدرسه نمي‏رفتم. بعد از اذان کنار پيرمرد همسايه به نماز ايستادم. من بزرگ شده بودم.

شيريني نماز اوّلم را هنوز هم احساس مي‏کنم. بعد از هر نمازي که مي‏خوانم به شوق شيريني نماز اوّل مي‏انديشم. نماز خواندن به موقع و مدام من باعث شد که پدر و مادرم نيز کم‏کم به نماز روي آورند و اهل نماز شوند.

 

کسي تکانم داد (خاطره - 14)

شب از نيمه گذشته بود. دلشوره ي عجيبي داشتم. هيجان‏زده بودم و خواب به چشمانم راه نمي‏يافت.

از رختخواب برخاستم و کنار پنجره رفتم و کنار گلدان گل سرخ نشستم و چشمانم را به آسمان دوختم و با خود گفتم: «فردا...»

فردا نُه ساله مي‏شدم و صبح قرار بود که اولين نماز واجبم را بخوانم. فردا براي من روز بزرگي بود. روزي که تغيير بزرگي در زندگي من و نوع اعمالم رخ مي‏داد. همين‏طور فکر مي‏کردم و با خودم حرف مي‏زدم. شب انگار تمام شدني نبود. ستاره‏ها در دوردست‏ها سوسو مي‏زدند و چشمان من انگار با خواب ميانه‏اي نداشت. تصميم گرفتم تمام ستاره‏ها را بشمارم. در حالي که به ديوار کنار پنجره تکيه زده بودم، شروع کردم: يک، دو، سه، چهار... نمي‏دانم تا چند شمردم که خوابم برد. در خوابي ناز بودم که احساس کردم کسي تکانم مي‏دهد. چشمم را که باز کردم کسي اطرافم نبود. اما نه... صداي اذان مي‏آمد. با خوشحالي دويدم به طرف حياط و وضو گرفتم و بعد رو به قبله، روي

جانماز ايستادم و نيّت کردم. تا اين جا مي‏دانم که نيّت کردم و بعد احساسي عجيب مانند يک منبع بسيار بزرگ و قوي مرا به خود جذب مي‏کرد. انگار در آسمان‏ها سير مي‏کردم و انگار مرا فراخوانده باشند. عجيب سبک شده بودم. دلم سر تا سر محبت شده بود و قلبم در سينه به شدّت مي‏تپيد. آن هم فقط براي خدا.

 

نمازی به جماعت (خاطره - 15)

من چون در سنين پايين شروع به خواندن نماز کردم؛ خاطره ي اقامه ي اوّلين نمازم را به ياد ندارم. اما بگذاريد از اقامه ي اولين نماز جماعتم با شما حرف بزنم.

ده ساله بودم که به محله ي جديدي اسباب‏کشي کرديم. با اين که جدايي از دوستان و هم‏محله‏اي‏ها برايم سخت بود اما ته دلم از يک چيز خوشحال بودم و آن اين بود که تقريباً يک خيابان بالاتر از منزل جديدمان مسجد بزرگي قرار داشت. در محله ي قبلي، مسجد کمي دور از منزل بود و من به غير از روزهاي جمعه که با پدرم به نماز جمعه مي‏رفتم، در هيچ نماز جماعتي شرکت نمي‏کردم. روز اسباب‏کشي من و خواهرانم همگي سخت مشغول کار بوديم. ناگهان مادرم داد زد:«بچه‏ها وقت نماز است.» ناگهان به يادم افتاد که با دوستان جديدم قرار گذاشته‏ايم براي نماز به مسجد برويم. اصلاً حواسم نبود، در حالي که چشمانم به ساعتم بود، با عجله از خانه بيرون زدم. با تمام وجود به طرف مسجد مي‏دويدم. بايد هر طور شده خودم را به نماز جماعت مي‏رساندم. اما انگار اين خيابان تمام شدني نبود. تمام توان و انرژي‏ام را در پاهايم جمع کردم و سريع‏تر از قبل دويدم؛ اما يک لحظه نمي‏دانم چه شد، تا خواستم به خود بيايم با سر توي جوي کنار خيابان افتادم. تمام لباس‏هايم کثيف شده بود. با ناراحتي به انتهاي خيابان نگاه کردم. گلدسته‏هاي مسجد انگار به من چشمک مي‏زدند. بلند شدم دوباره دويدم؛ اما اين بار به طرف خانه.

به خانه که رسيدم خواستم فقط لباس‏هايم را عوض کنم؛ اما مادر مجبورم کرد که حمّام کنم. در عرض سه يا چهار دقيقه حمام کردم و دوباره تمام توانم را در پاهايم جمع کردم و به طرف مسجد دويدم. وقتي به کنار در اصلي مسجد رسيدم دوستانم را ديدم که با روحاني محل از مسجد بيرون مي‏آمدند.

با ديدن اين صحنه اشک از چشمانم جاري شد. دير رسيده بودم. وقتي حاج‏آقا حال و هواي مرا ديد، مرا به داخل مسجد برد. آن جا گوشه ي مسجد پيرمردي زيباروي نشسته بود. مرا پيش او برد و گفت:«سيد، اين جوان به نماز جماعت نرسيد. تو هم که به نماز جماعت نرسيدي، بيا با اين جوان نماز را به جماعت بخوان.»

سيّد امام شد و من هم به او اقتدا کردم و فقط خدا مي‏داند که چه‏قدر از خواندن آن نماز لذت بردم. نمازمان که تمام شد سيّد برگشت و با من دست داد و گفت:«قبول باشه.» با تعجب به او نگاه کردم و حرفي نزدم. نمي‏دانستم چه بگويم. از رفتار سيد تعجب کردم. به پشت سرم نگاه کردم. ديدم نزديک به بيست نفر پشت سر من و سيّد به نماز ايستاده‏اند. از قرار معلوم اين افراد مسافر بودند و از شهر مي‏گذشتند و وقتي نزديک مسجد مي‏رسند توقف مي‏کنند تا نماز بخوانند و چون مي‏بينند نماز جماعت برپاست به سيّد اقتدا مي‏کنند.

از خوشحالي نمي‏دانستم چه‏کار کنم. با همه‏شان دست دادم. 52 سال از آن روز مي‏گذرد و من تا به حال همه ي سعي و تلاشم اين بوده که نمازم را در مسجد و با جماعت اقامه کنم.

چه مي‏کنی؟! (خاطره - 16)

من بر خلاف ديگران اولين نمازم را نه در سنّ تکليف، بلکه سال‏ها بعد از آن خواندم. در دوران جواني اصلاً نمي‏دانستم نماز چيست و آن را چگونه ادا مي‏کنند تا اين که بعد از ازدواج متوجه شدم همسرم يک محدوده معيني از وقتش را صرف نماز و عبادت مي‏کند. وقتي براي اولين بار ديدم که همسرم نماز مي‏خواند، بعد از نماز با تعجب از او پرسيدم که چه کار مي‏کند. و او بيشتر از من تعجب کرد. وقتي او فهميد که من نماز نمي‏خوانم اولش ناراحت شد. آخر من که تقصيري نداشتم. من از يک مادر انگليسي و پدر ايراني متولد شده بودم و مدت‏ها در انگلستان زندگي کرده بودم. تازه بعد از ازدواجم بود که به ايران آمدم و هيچ‏وقت نماز نخوانده بودم. بعد از آن همسرم مرا به نماز تشويق مي‏کرد و من هم روز به روز علاقه‏مند به نماز مي‏شدم تا اين‏که کم‏کم خواندن صحيح نماز را ياد گرفتم.

براي اولين بار که نماز خواندم متوجه يک حالت روحاني و زيبا در درونم شدم. کشش و جاذبه ي زيبايي مرا به سوي خود جذب مي‏کرد. اکنون بسيار حسرت مي‏خورم که چرا در دوران نوجواني‏ام نماز نمي‏خواندم؟!

 

هديه اول صبح (خاطره - 17)

هر وقت زن همسايه به خانه ما مي‏آمد از دختر يکي از همسايه‏ها که اسمش زهرا بود تعريف مي‏کرد. زهرا هفت سال بيشتر نداشت ولي هم نماز مي‏خواند و هم قرآن.

وقتي از زهرا تعريف مي‏کردند از خودم خجالت مي‏کشيدم. آخر من هشت سال داشتم و نماز نمي‏خواندم. (البته هنوز نماز برايم واجب نشده بود) تا اين که تصميم گرفتم من هم نماز بخوانم.

نماز خواندن را بلد بودم فقط بايد اراده مي‏کردم، يک اراده ي قوي.

يک روز صبح که از خواب بيدار شدم، بسته ي کادو شده‏اي توجه مرا جلب کرد. هديه‏اي بود براي من. با خوشحالي بازش کردم و ديدم يک جانماز مخملي بسيار زيبا است با يک مهر و تسبيح و يک چادر نماز سپيد با گل‏هاي قرمز و سبز.

چه‏قدر خوب، آدمي وقتي اراده مي‏کند با خدا باشد، خداوند چه زود الطافش را متوجه بنده‏اش مي‏کند. از شوقِ هديه‏هاي زيبايم، همان روزنمازم را شروع کردم‏ و يادم ‏نمي‏آيد تا به‏الآن‏نمازم‏راترک کرده باشم.

 

پشت مبل (خاطره - 18)

ما در خانه ي پدربزرگم زندگي مي‏کرديم. پدربزرگ من مرد فوق‏العاده ثروتمندي بود. شايد همين ثروت باعث شده بود که او از خداوند دور شود. در خانه ي او کسي حق نداشت نماز بخواند و يا حرفي از امور ديني بزند؛ چون عصباني مي‏شد اما بر عکس او، پدرم مرد متديّني بود. او يک مبارز بود و کم‏تر در خانه مي‏ماند. حتي يک روز پدربزرگ براي هميشه او را از خانه بيرون کرد. برگرديم به خاطره ي اولين نماز من...

آن روز در خانه ي ما جشن بزرگي برپا بود، روز تولّد من بود، آن روز 13 ساله مي‏شدم. من بزرگ شده بودم و به تکليف رسيده بودم. از لحظه‏اي که بيدار شده بودم دلهره ي عجيبي داشتم؛ چون مي‏بايست براي اولين بار نماز بخوانم. از يک ماه قبل، پيش روحاني محل طريقه ي خواندن نماز را ياد گرفته بودم؛ ولي مشکل بزرگي داشتم. نمي‏دانستم نمازم را کجا بخوانم. هر کجا که مي‏خواندم، پدربزرگم مي‏فهميد. به ناچار رفتم پشت مبل‏ها، جانمازم را پهن کردم و نمازم را خواندم و عجيب اين‏جاست که هيچ‏کس متوجه من نشد. دقيقاً به ياد دارم که نماز ظهر بود.

شيريني نماز اوّلم را هنوز هم احساس مي‏کنم. خدا مي‏داند ميل دروني به نماز و ترس از پدربزرگ، در دلم چه غوغايي برپا کرده بود.

بعد از نماز خيلي تند جانمازم را جمع و آن را در گوشه‏اي مخفي کردم و بعد به اتاق پذيرايي بازگشتم، ولي در مقابلم صحنه‏اي را ديدم که در جا خشکم زد. پدربزرگم روي همان مبلي که من پشت آن نماز خوانده بودم نشسته بود. با ترس نزديک و نزديک‏تر رفتم. عرقي سرد تمام بدنم را گرفته بود. آرام صدا زدم:«پدربزرگ»؛ ولي او عکس‏العملي نشان نداد، فهميدم خواب است. نفس راحتي کشيدم و خدا را شکر کردم.

آمين پدر (خاطره - 19)

هفت سال بيشتر نداشتم که پدرم به رحمت ايزدي پيوست. در طول مراسم، همه اين اخلاق پدرم را مي‏ستودند که مرحوم هيچ‏وقت نمازش را ترک نکرد، هميشه در صف اول نماز جماعت بود و نماز شبش ترک نمي‏شد.

وقتي اين حرف‏ها را شنيدم با خودم عهد کردم بزرگ که شدم هيچ‏وقت نمازم را ترک نکنم. کم‏کم به اين فکر افتادم که نماز را ياد بگيرم. البته گاهگاهي پشت سر پدرم به نماز مي‏ايستادم؛ اما نماز سکوت؛ مثل بچه‏ها. حالا بايد خودم روي پاي خودم مي‏ايستادم.

وقتي فکرم را با روحاني محلّ در ميان گذاشتم، از آن استقبال کرد. هر روز بعد از مدرسه پيش او مي‏رفتم تا هم قرآن ياد بگيرم و هم نمازم را کامل کنم.

اولين بار نصفه‏هاي شب بود که نماز خواندم. بعد از نماز وقتي دعا مي‏کردم به نظرم مي‏رسيد پدرم هم آمين مي‏گويد.

از آن روزها چهل سال مي‏گذرد و من تا کنون هيچ‏وقت نمازم ترک نشده و سعي مي‏کنم علاوه بر آن نماز شبم را نيز ادا کنم.

 

عزيزخانم، عزيز (خاطره - 20)

در مدرسه بچه‏ها از نماز حرف مي‏زدند. دعا بلد بودم؛ اما هيچ‏وقت نماز نخوانده بودم و نمي‏دانستم چه‏طور بايد آن را به‏جا بياورم. در خانه ي ما کسي اهل نماز نبود. پدرم و مادرم آن قدر گرفتار بودند که گاهي فراموش مي‏کردند به امور من رسيدگي کنند و گاه مي‏شد که من مدت‏ها در خانه تنها مي‏ماندم، تا اين‏که عزيزخانم به خانه ي ما آمد. عزيزخانم پرستار بود و در اصل آمده بود که در نبود پدر و مادرم از من مواظبت کند.

روز جمعه بود که به خانه ي ما آمد. چهره‏اش فوق‏العاده مهربان بود. ظهر هنگام چادر سفيد و زيبايي سرش کرد و سجاده ي مخملي سرمه‏اي رنگي را پهن کرد که رويش يک مهر زيبا بود با عکس برجسته ي يک مسجد، نه، انگار يک بارگاه. واي! چه تسبيح زيبايي داشت، مثل طلا مي‏درخشيد. وقتي به نماز ايستاد ياد بچه‏هاي کلاس افتادم. مدتي مات به عزيزخانم نگاه کردم. وقتي نمازش تمام شد و ديد که چگونه با اشتياق نگاهش مي‏کنم، به رويم لبخند زد. با خوشحالي گفتم:«عزيزخانم به من هم نماز را ياد مي‏دهي؟» و او خوشحال‏تر از من سرش را به علامت مثبت تکان داد.

از آن روز به بعد عزيزخانم، کارش را شروع کرد. خوشحال بودم و پيش بچه‏هاي مدرسه به خودم مي‏باليدم که من هم دارم نماز ياد مي‏گيرم. عزيزخانم جايگاه ويژه‏اي در قلبم پيدا کرد. با آمدنش زندگي‏ام تغيير کرد و از اين رو به آن رو شد. روزها همين‏طور از پي هم مي‏گذشتند تا اين‏که...

روزي از مدرسه به خانه آمدم؛ ولي خبري از عزيزخانم نبود. از مادرم پرسيدم که کجاست. با اخم از من خواست که ديگر هيچ‏وقت سراغ او را نگيرم. اشک در چشمانم حلقه بسته بود. منتظر يک تلنگر بودم که با صداي بلند گريه کنم. نمي‏دانستم چه کنم. من عزيزخانم را دوست داشتم و تازه، آموزش سلام نماز هم مانده بود. در يک شرايط نامساعد تصميم گرفتم نماز بخوانم. بلافاصله وضو گرفتم و به نماز ايستادم.

بعد از نماز عجيب احساس آرامش مي‏کردم. در آخر نماز نمي‏دانستم چه بگويم، آرام به طرف راست و بعد به چپ نگاه کردم و گفتم: «سلام». فقط همين. بعد گريه‏ام گرفت و از خداوند خواستم عزيزخانم را به من برگرداند.

يک هفته بعد وقتي از مدرسه برگشتم عزيزخانم در را به رويم باز کرد. آه چه‏قدر خوشحال شدم. او مي‏گفت فقط به خاطر تو برگشته‏ام.

 

مولف: اغول بي‏بي‏کردار - بي‏بي خديجه گري

دیدگاه ها (0 کاربر)
ارسال دیدگاه
سامانه آموزشی
سامانه دانش پژوهان
سامانه مبلغان