تجربه تلخ یک ماموریت!!!

تجربه تلخ یک ماموریت!!!

تو محاسبات زندگیم، جای ویژه ای برای نماز کنارگذاشته ام  و سعی میکنم تا امکان داره نمازم  رو اول وقت بخوانم. روزی با چندتا از همکاران برای ماموریتی به یکی از شهرستان ها رفته بودیم 5 دقیقه ای به اذان ظهر مانده بود که مسئول اداره گفت آماده بشید، ماشین اداره شما را برسونه به یکی از روستاهای اطراف.  گفتم: نماز را بخوانیم بعد راه می افتیم. -گفت: نه، 5 دقیقه بیشتر راه ندارید. مکث ...

تو محاسبات زندگیم، جای ویژه ای برای نماز کنارگذاشته ام  و سعی میکنم تا امکان داره نمازم  رو اول وقت بخوانم.
روزی با چندتا از همکاران برای ماموریتی به یکی از شهرستان ها رفته بودیم 5 دقیقه ای به اذان ظهر مانده بود که مسئول اداره گفت آماده بشید، ماشین اداره شما را برسونه به یکی از روستاهای اطراف.
 گفتم: نماز را بخوانیم بعد راه می افتیم.
-گفت: نه، 5 دقیقه بیشتر راه ندارید.
مکث کردم ، کمی  مردد شده بودم اما یاد سال گذشته افتادم و گفتم: سال قبل که اومده بودیم تو خلوتی یه ربعی راه بود الان که ترافیک هم هست.
صورت همکاران تغییر کرد و با اخم و تخم و  ابرو بالا انداختن و لب گزیدن  بهم فهموندند که موافق کار من نیستند با شناختی که من از اونها داشتم و می دونستم همشون از خانواده های مذهبی هستند توقع این موضع گیری را نداشتم.
تنها افتاده بودم و نمی دونستم باید چیکار می کردم، تو ذهنم دنبال راهی می گشتم که هم جمع را راضی نگه دارم و هم سر قرارم با خودم باشم. گفتم: حاضرم کرایه را از جیبم بدم اما نماز را بخوانیم بعد برویم.انگار قضیه حیثیتی شده بود و همه تلاش می کردند که ما با همان ماشین اداره بریم و بالاخره یکی از همکارا با نگاه تهدید آمیزی گفت: جناب مدیر می گن می رسیم، می رسیم دیگه شما گیر نده.
نمی دونم چی شد من هم سوار شدم - شاید می شد آنها بروند و من بعد از نماز با آژانس برم - ... اما انگار کم آوردم.
 اول به ترافیک خوردیم که کلی وقت ما را گرفت؛ راننده برای فرار از ترافیک به کوچه پس کوچه زد که توی اونجا هم گرفتار راه بندان شدیم.  بعد از کلی بد و بیراه گفتن به ترافیک و باعث و بانیش،داخل ماشین سکوت سردی حاکم شد ؛ نگاهم به نگاه همکاران که می افتاد احساس پشیمانی را در چهره هاشون می دیدم و خودم هم بیشتر از بقیه ...بالاخره بعد یک ساعت به روستا رسیدیم و یک راست رفتیم دهداری؛  گفتند دیر اومدید دهدار رفته به شهر و فردا بر می گرده. 
رفتیم سمت مسجد روستا که نماز بخوانیم که دیدیم  خادم در مسجد را بعد از نماز جماعت  بسته و رفته بود دنبال کاری و بعد از کلی معطلی و انتظار برگشت...
آنروز تجربه تلخی شد؛ به خاطر عجله بی مورد، نماز اول وقتمان که پرید، به کارمان هم نرسیدیم.