صف سیلی خوردن!!!

صف سیلی خوردن!!!

روز 21 بهمن سال 62 در اردوگاه عنبر پس از غروب آفتاب وضو گرفته، رو به قبله نشسته بودیم. یکی از برادران چند آیه از قرآن تلاوت کرد و من اذان گفتم. پس از این که نماز را خواندیم، سرباز عراقی پشت پنجره آمد و به ارشد گفت: «چه کسی اذان گفت؟» ارشد هم مرا صدا زد. وقتی به کنار پنجره رفتیم، نگهبان عراقی پرسید: «تو مؤذّن هستی؟» گفتم: «بله». گفت: «چرا با صدای بلند اذ ...

روز 21 بهمن سال 62 در اردوگاه عنبر پس از غروب آفتاب وضو گرفته، رو به قبله نشسته بودیم. یکی از برادران چند آیه از قرآن تلاوت کرد و من اذان گفتم. پس از این که نماز را خواندیم، سرباز عراقی پشت پنجره آمد و به ارشد گفت: «چه کسی اذان گفت؟» ارشد هم مرا صدا زد. وقتی به کنار پنجره رفتیم، نگهبان عراقی پرسید: «تو مؤذّن هستی؟»

گفتم: «بله». گفت: «چرا با صدای بلند اذان گفتی؟ مگر نمی دانی که فرمانده با شنیدن اذان ناراحت می شود» به او گفتم: «ما مسلمانیم و مسلمان از شنیدن اذان خشنود می شود نه ناراحت». او از پاسخ من ناراحت شد و گفت: «عقوبت سختی در انتظار توست».

فردا صبح لباس های زیادی به تن کردم و خود را آماده ی کتک و زندان نمودم. وقتی عراقی ها وارد شدند، همه را به صف کردند و به نوبت به همه سیلی و لگد زدند. من آخرین نفر بودم. وقتی نوبت من رسید، مرا به طبقه ی دوم بردند و فلک کردند. در پایین آمدن، دوباره به داخل سیم خاردار هُلم دادند که سر و صورتم خون آلود شد.

کتاب قصه ی نماز آزادگان، ص 137، خاطره ی سیدابوالحسن یوسف نژاد