افسانه ای که به حقیقت رسید!!!

افسانه ای که به حقیقت رسید!!!

شهیده افسانه ذوالقدری از شهدای زینبیه میانه امام خامنه ای (مدظله العالی) : یاد نوباوگان شهید دبیرستان دخترانه ی زینبیه ، این گل های پرپر انقلاب اسلامی ، به مقاومت دلاورانه ملت ما رنگ مظلومیت جاودانه بخشید و چهره زشت دشمنان انقلاب اسلامی را از همیشه نمایان تر ساخت شهیده افسانه ذوالقدری در سال 49 در میانه به دنیا آمد. سالهای تحصیل را با موفقیت و به صورت جهشی پشت سر گذاشت به طوری که در سن 16 ...

شهیده افسانه ذوالقدری از شهدای زینبیه میانه

امام خامنه ای (مدظله العالی) : یاد نوباوگان شهید دبیرستان دخترانه ی زینبیه ، این گل های پرپر انقلاب اسلامی ، به مقاومت دلاورانه ملت ما رنگ مظلومیت جاودانه بخشید و چهره زشت دشمنان انقلاب اسلامی را از همیشه نمایان تر ساخت

شهیده افسانه ذوالقدری در سال 49 در میانه به دنیا آمد.

سالهای تحصیل را با موفقیت و به صورت جهشی پشت سر گذاشت به طوری که در سن 16 سالگی در کلاس چهارم دبیرستان بود.

او بسیار محجوب و محجبه بود.

همیشه نمازهایش را در اول وقت و در مسجد به جماعت ادا می کرد.

در جارو کردن و شستن و تمیز کردن مساجد شهر شرکت می کرد. خصوصاً در ماه مبارک رمضان و محرم در رسیدگی به اوضاع مساجد نقش بسزایی داشت.

می گفت : مادر، انسان هر چه قدر هم درجاهای دیگر کمک کند ارزشش به اندازه کمک به مسجد نیست . چون مسجد خانه خداست

مادر بزرگ افسانه خادم یکی از مساجد شهر بود .

او همیشه پیش مادر بزرگش می رفت و در کارهای مسجد به او کمک می کرد .

علاقه این شهید بزرگوار به اسلام و انقلاب و جبهه های حق علیه باطل چشمگیر بود.

بسیار معنوی و نورانی بود.

در شب قبل از شهادت حالش خیلی منقلب بود و نماز و دعا می خواند و به درگاه خداوند بسیار ناله و گریه می کرد.

 تا اینکه در روز 12 بهمن ماه سال 65 در حالیکه برای شرکت در جشن پیروزی انقلاب اسلامی به مدرسه رفته بود هواپیماهای صدام مزدور با بمباران مدرسه او و دیگر دوستانش را که در سنگر مدرسه بودند و دشمن بعثی از حضور آنها در سنگر علم می ترسید به شهادت نائل آمد.

 

خاطرات:

مادرش می گوید :

شب قبل از بمباران اصلا حرفی نمی زد گریه می کرد ما فکر کردیم  شاید از بمباران روز قبل ترسیده .

طوری گریه می کرد که انگار از ابر بهاری باران می بارید .

اما دیدم نماز و دعا می خواند  .

در شب قبل از شهادتش حالش خیلی منقلب بود و دایم نماز و دعا می خواند و به درگاه خداوند بسیار ناله می کرد .

برادر شهیده،  علی ذوالقدری می گوید:

 در سال 65 من در دبیرستان امام خمینی درس می خواندم ساعت 9:30 صبح بود که دبیرستان به طور کامل تعطیل شد تصور می کردیم با توجه به عمق مسئله دبیرستان دخترانه زینبیه هم تعطیل شده است خیالمان کمی راحت شد اینطوری لااقل ساختمان خالی مدرسه بمباران می شود با بچه ها تصمیم گرفتیم از محل های بمباران شده روز قبل بازدید کنیم  به طرف ترمینال  در حال حرکت بودیم که وضعیت قرمز شد یک نفر فریاد زد پناه بگیرید .

در همین لحظه سه فروند هواپیمای میگ وحشتزا که در ارتفاع پایین در حال پرواز بودند دیده شد به سرعت  خود را روی پیاده رو انداختم و گوشهایم را گرفتم .

هواپیما های دشمن ابتدا چرخ دور آسمان زدند و بعد از همدیگر فاصله گرفتند و هر یک به سمتی یورش بردند .

یکی از هواپیماها از روی جاده ترانزیت به سوی مدرسه زینبیه شیرجه رفت و در یک لحظه بمب های خود را بر روی ساختمان مدرسه خالی کرد .

در همین لحظه صدای مهیب چند انفجار پی در پی به هوا خواست و زمین را لرزاند .

یک نفر فریاد زد زینبیه را زدند .در خیابان می دوید و فریاد می زد با شنیدن نام زینبیه یاد خواهرم افسانه افتادم دلم شور افتاد از جا برخاسته و سریعا خودم را به مدرسه رساندم .

وقتی به آنجا رسیدم از ساختمان مدرسه به جز تل خاکی باقی نمانده  من هم جزو اولین نفراتی بودم که وارد مدرسه شدم

صحن مدرسه پر بود از اجساد شهدا و مجروهینی که در خون خود می غلطیدند و فریاد کمک داشتند .

در گوشه ای از مدرسه ساختمان آزمایشگاه در شعله های آتش می سوخت .

تعدادی جسد سوخته در نزدیکی آن افتاده بود ناگهان سرم گیج رفت و محکم بر زمین خوردم .

چشمم به جنازه ای افتاد که کاسه سرش در اثر ترکش رفته بود و زبانش بیرون آمده بود  .

وحشت زده فریاد کشیدم و از جا پریدم بعد یک نفر دست مرا گرفت و گفت پس چرا معطلی کمک کن تا مجروحین را نجات دهیم

چند دقیقه مشغول آوردن شهدا و مجروهین از زیر آوار شدم پاک فراموش کرده بودم که خواهر خودم هم در مدرسه بوده است

همین که آنرا به یاد آوردم به جستجویش پرداختم یاد جنازه های سوخته شده افتادم گفتم شاید جزو آنها باشد اما آنها قابل شناسایی نبودند یکی از آنها کاملا جزغاله شده بود .

صورت یک یک شهداء را نگاه می کردم. مدتی گذشت بعد دیدم کسی روی زمین افتاده است. و دستش را به سویم دراز کرده است.

به طرفش دویدم دیدم خواهرم است. با آن حالش مرا دیده و شناخته بود.

گرد و غبار صورتش را پاک کردم و از روی زمین برداشتمش. چشمهایش باز بود و به سختی نفس می کشید

یکی دوبار اسم مرا صدا کرد.

با صدایی لرزان به او گفتم که طوری نیست مقاومت کن. می برمت بیمارستان خوب می شوی

اما هنوز از مدرسه خارج نشده بودیم که دیدم آخرین نگاهش را به من کرد و نفس عمیقی کشید و در آغوشم شهید شد.

یک گلوله به پشتش و یک ترکش به سینه اش اصابت کرده بود.

خون زیادی از بدنش رفته بود او که شهید شد من هم تاب و تحملم رو از دست دادم و روی زمین زانو زدم پیکر خونین آنرا روی زمین گذاشتم و شروع به گریه کردم

همان موقع یکی از پاسداران سپاه آمد و اورا داخل وانتی که شهدا را حمل می کرد قرار داد و به بیمارستان برد

از آن زمان تا حال من حال خوبی ندارم مشکل عصبی پیدا کردم و خیلی زود رنج شده ام .

لحظه شهادت خواهرم که آخرین نگاه معصومانه اش را به من دوخت و جان سپرد هرگز از خاطرم نمی رود .

نمی دانید آیا یک نگاه چقدر معنا و مفهوم داشت

اما من عالی ترین جلوه آنرا برای خود معنا می کنم

چرا که او شایستگی این را دارد  تا بگویم نگاه او عاشقانه ترین و عارفانه ترین نگاه به خدا بود .

اصلا خدایی بود .

مادر می گوید :

ترکش به قلبش خورده بود در بغل برادرش بود تا به بیمارستان تا به بیمارستان برسد قبل از رسیدن به بیمارستان دو بار آه کشید و در بغل برادرش شهید شد . و تقریبا 20 روز بعد پدرش از جبهه برگشت و بعد از آن تشییع شد .

خواهرش می گوید :

افسانه از سوختن بدش می آمد وقتی مادرم  فهمید شهید شده گفت نذر می کنم اگر افسانه نسوخته باشد اصلا گریه نکنم. و اصلا گریه نکرد .

مادرش در شهادت فرزندش بسیار صبور، بردبار و متین است.

می گوید دلم از زمان شهادت افسانه وسعت یافته و آرامش دارد. چندین بار می گوید : « راضی ام به رضای خدا »

افسانه به نماز و قرآن خيلي علاقمند بود . خيلي با حجاب و مهربان با خانواده و دوستان بود. بسيار وقت شناس و منظم به دعا و مناجات خيلي علاقه داشت . وقتي سخنراني امام از تلوزيون پخش مي شد اگر تا ساعت 12 شب هم طول مي كشيد جلو تلوزيون مي نشست و آن را تا آخر گوش مي كرد . در مدرسه مربا و چيز هاي ديگر درست مي كردند و به جبهه مي فرستادند .

 

زندگینامه شهید افسانه ذوالقدری, نیمکتهای سوخته, شهدای شهرستان میانه, شهدای زینبیه