شعر؛ اشکهاي شفاف

شعر؛ اشکهاي شفاف

با بلنداي قامتي چون سرو غرق در گفتگو و راز و نياز   مادرم را هميشه مي‏ديدم ايستاده کنار ما به نماز   او هماره ز عشق و مهرخدا قصّه هايي لطيف و زيبا داشت   توي باغ بلور احساسم سخنش عطر خوب گل ها داشت   چادر سبز رنگ گلدارش باغ بازي و شادي ما بود   روي گلهاي سرخ چادر او طرح و نقش بهشت پيدا بود   او خدا را به ما نشا ...

با بلنداي قامتي چون سرو

غرق در گفتگو و راز و نياز

 

مادرم را هميشه مي‏ديدم

ايستاده کنار ما به نماز

 

او هماره ز عشق و مهرخدا

قصّه هايي لطيف و زيبا داشت

 

توي باغ بلور احساسم

سخنش عطر خوب گل ها داشت

 

چادر سبز رنگ گلدارش

باغ بازي و شادي ما بود

 

روي گلهاي سرخ چادر او

طرح و نقش بهشت پيدا بود

 

او خدا را به ما نشان مي‏داد

بر درازاي کهکشان سپيد

 

روي امواج پر تلاطم آب

بر رگ برگهاي نازک بيد

 

چون طنين نواي شاد اذان

در سکوت فضا روان مي‏شد

 

از سرود خوش خدا سرمست

با تمام وجود جان مي‏شد

 

بارها ديدم آن لبان قشنگ

با خدا، در نماز مي‏خندند

 

وان رخ و گونه، مثل صبح بهار

وقت راز و نياز مي‏خندند

 

گاهي از باده خدا مدهوش

عاشق و بيقرار و دلداده

 

مي‏چکيد اشکهاي شفّافش

روي متن سپيد سجّاده

 

گر چه مادر جدا ز خويش، ولي

در دلش آرزو فراوان بود

 

بنشسته کنار جاده ي نور

بهر رفتن بسي شتابان بود

 

رفت و امروز در شيار دلم

جاي پاي تقّدسش پيداست

 

در فضاي سپيد خاطر من

آنچه از او به جاي مانده، خداست