طنز جبهه؛ خدا گفته اِنَّ الصلوهًْ تنها، حتی نگفته دو تایی و سه تایی

طنز جبهه؛ خدا گفته اِنَّ الصلوهًْ تنها، حتی نگفته دو تایی و سه تایی

آن روز که پس از سالها دوباره بستان را دیدم، خاطرات بچه‌های دسته، برایم زنده شد. شهید اورنگی، شهید سهرابی، شهید گیل چالانی، شهید احمد فیّاضی و شهید حمید بیانی، انگار داشتند با من حرف می‌زدند. زمستان ۵۹ بود که با حمید توی جبهه دب حردان آشنا شدم. هم ولایتیِ ما بود، با قدّی بلند و لهجه غلیظ شمالی. دو سه ماه با هم توی دب حردان بودیم و بعد رفتیم آب تیمور. همان خطی که حمید شب‌های جمعه، بع ...

آن روز که پس از سالها دوباره بستان را دیدم، خاطرات بچه‌های دسته، برایم زنده شد. شهید اورنگی، شهید سهرابی، شهید گیل چالانی، شهید احمد فیّاضی و شهید حمید بیانی، انگار داشتند با من حرف می‌زدند.
زمستان ۵۹ بود که با حمید توی جبهه دب حردان آشنا شدم. هم ولایتیِ ما بود، با قدّی بلند و لهجه غلیظ شمالی. دو سه ماه با هم توی دب حردان بودیم و بعد رفتیم آب تیمور. همان خطی که حمید شب‌های جمعه، بعد از نماز مغرب و عشا، رادیوی ترانزیستوری کوچکش را برمی داشت و می‌رفت توی نیزارهای پشت خاکریز قائم می‌شد و به دعای کمیلِ رادیو گوش می‌داد. خودش هم دعا را می‌خواند و زار می‌زد و اشک می‌ریخت. حالا همین حمید بیانی وقتی شوخ طبعی اش گل می‌کرد، بچه‌ها از خنده روده بُر می‌شدند. یک روز راجع به نماز جماعت، چنان با روحانی تبلیغات، کَل کَل کرد که گفتیم نکند حمید با نماز جماعت مشکل پیدا کرده؟! حاج آقا عادت داشت غروب‌ها نیم ساعت مانده به اذان، سری به سنگر نیروها می‌زد و ضمنا تأکید می‌کرد که حتما به نماز جماعت بیایند. یک روز که آمده بود پیش ما، به بچه‌ها تذکر داد: «برادران نماز جماعت فراموش نشود!». حمید که تا آن لحظه ساکت نشسته بود، گفت: «حاج آقا من نماز را همین جا توی سنگر می‌خوانم!». روحانی تبلیغات که انتظارش را نداشت، از حرف حمید تعجب کرد و کلی دربارۀ فضیلت نماز جماعت حرف زد. حمید بعد از صحبت‌های حاج آقا، مثل طلبه‌هایی که جَدل علمی می‌کنند، خیلی جدّی درآمد که: «خودِ خدا هم توی قرآن گفته اِنَّ الصلوهًْ تنها، حتی نگفته دو تایی و سه تایی، گفته نماز را تنها بخوانید. چه برسد به جماعت!». حاج آقا که از عهدۀ زبان حمید بر نمی‌آمد، چیزی نگفت و گذاشت و رفت. با این حال، حمید آن روز قبل از گفتن اذان، توی صف نماز نشسته بود. توی تپه‌های الله اکبر مرخصی‌ها را به خاطر پاتک‌های عراق لغو کرده بودند. مدتی گذشت و یک روز خبر آوردند که قرار است مرخصی‌ها را آزاد کنند. نوبت مرخصی حمید بود. با شنیدن این خبر بدو رفت که ساکش را برای رفتن به شمال آماده کند. عادت داشت از یکی دو روز قبل، وسائلش را جمع می‌کرد. شبَش باز به خاطر پاتک عراق، دوباره مرخصی‌ها را لغو کردند. توی سنگر شام می‌خوردیم که حمید خبر را شنید و گفت: «مثلا ما آمدیم راه کربلا رو باز کنیم، بی‌انصاف‌ها راه رشت خودمان را هم بستند!». توی طریق‌القدس، روزی که بستان آزاد شد، ما نزدیک پل سابله بودیم. توی یک چنین وضعیتی که نیروها توی تک و دو بودند و بعثی‌ها از زمین و هوا روی بچه‌ها آتش می‌ریختند، حمید را دمِ صبحی روی پل سابله دیدم که مثلا به عنوان کمک، همراه آر پی جی زن داشت می‌رفت جلو. بندۀ خدا را توی فرغون گذاشته بود و می‌رفتند آن طرف پل. در عجب بودم که حمید بیانی فرغون را از کجا پیدا کرده. من که تمام شب توی رَملها دویده بودم و عرق از سر و کله ام می‌ریخت، وقتی او را فرغون به دست دیدم، با ناراحتی گفتم: «توی عملیات هم دست از شوخی برنمی داری حمید؟ مگه نمی‌بینی بچه‌ها توی چه وضعی اند؟». قیافۀ حق به جانبی به خودش گرفت و با آن لهجۀ شیرینش در جوابم گفت: «مرد حسابی! بچه‌ها پیاده حمله می‌کنند، ما هم سواره نظامیم، مگه ایرادی داره؟!». از حرفش خنده‌ام گرفته بود و چیزی نداشتم بگویم. حمید چند روز بعد توی تنگه چزابه شهید شد.
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی
به صد دفتر نشاید گفت شرح حال مشتاقی