بگذار تا تو را بخوانم!

بگذار تا تو را بخوانم!

چه زيباست لحظه هايي که با يک سبد دعا به سراغت مي آيم و چه زيباتر وقتي که تو گل هاي احساسم را با يک اجابت معطر مي کني. کاش مي شد کتاب مهرباني هايت را تفسير کرد. وقتي بر گلبرگ هاي شبنم زده، عشق افتاده بود. وقتي که بر درياي وجود، نسيم کوير وزيد، نام تو را بر برگ برگِ صفحه دلم نوشتم و خواندمت. حضورت را درک مي کنم، آبي تر از هميشه. بودنت مايه آرامش من است و نبودنت توفاني در دلم به پا مي کند و هستي ا ...

چه زيباست لحظه هايي که با يک سبد دعا به سراغت مي آيم و چه زيباتر وقتي که تو گل هاي احساسم را با يک اجابت معطر مي کني. کاش مي شد کتاب مهرباني هايت را تفسير کرد.

وقتي بر گلبرگ هاي شبنم زده، عشق افتاده بود. وقتي که بر درياي وجود، نسيم کوير وزيد، نام تو را بر برگ برگِ صفحه دلم نوشتم و خواندمت. حضورت را درک مي کنم، آبي تر از هميشه. بودنت مايه آرامش من است و نبودنت توفاني در دلم به پا مي کند و هستي ام را ويران مي سازد. هستي من با وجود تو معنا مي پذيرد و قلبم با شنيدن ابريشم صداي تو به تپش درمي آيد.

خالصانه مي خواهمت؛ دوستت دارم اي دوست داشتني ترين. تو را در آسمان شرق مي جويم جايي که آرزوهاي نقره اي من خانه دارند. تو را در حسرت يک قوي تنها، تو را در بال و پر يک پرستوي شوريده، تو را در بوسه پروانه ها و در مغرب گيسوان فرشته هايي که هرگز زمين را نديده اند مي جويم.

خدايا! من از تمام کلمات دنيا فقط دو کلمه را مي خواهم: دوستت دارم. و دلم مي خواهد شکوفه ها و کوهستان ها گرد من جمع شوند و هزاران بار آن را با من تکرار کنند. دوست دارم شب و شبنم آن قدر ادامه پيدا کنند تا قلب کوچکم آفتابي شود. از درون يک تنگ شيشه اي با ماهي هاي قرمز برايت ترانه بخوانم. دوست دارم نه بهشت باشد و نه دوزخ و نه هيچ جاده اي که بين من و تو فاصله بيندازد. دوست دارم هر روز تو را در نفس تازه خورشيد و هر شب در سايه روشن ماه ببينم. دوست دارم نيمه شب ها با من به کوچه هاي اندوهم بيايي و ببيني که چگونه کنار گل هاي شمعداني و بابونه ها، ني مي نوازم.

خدايا! دروازه هاي آسمان را به من نشان بده و بگذار دست هايم در منظومه شمسي جريان پيدا کند. فانوس هاي مهرباني ات را بر سر راه من برافروز تا در بيشه هاي مه آلود گناه گم نشوم. خدايا! مرا در گرد و غبار رؤياهايم تنها رها مکن و پرنده ها و ابرها را از من مگير و هنگامي که سوسن هاي بي قرار دود و باران آواز مي خوانند مرا به خانه ات ببر.

خدايا! دوست دارم در زيباترين آسمان تو زندگي کنم. سوگند به دريا و به موجي که هر دم به سوي تو بال مي گشايد، شب ها گاهي در جست وجوي تو پوست تاريک اشياء را لمس مي کنم و حتي از سنگ ها سراغت را مي گيرم. اي اولين نامي که شنيده ام و اي آخرين عطري که خواهم بوييد.

معبودا! اي آن که در وادي کلام نيايي، اي آن که در وهم و خيال نگنجي و اي آن که چون اراده کني هست و چون بخواهي نيست مي شوم، در حيرتم که اگر نفرموده بودي که به پرستش تو برخيزم، چگونه مي توانستم از قعر حقارت خود برخيزم؛ که اگر مرا به خود نخوانده بودي، دست به کدامين سو دراز مي کردم؟ پيش تر تصورم آن بود که نمازم را به خاطر تو مي خوانم. اکنون دليل اصرار تو را بر پرستش خودت دريافته ام که اين نياز من است که تو بي نيازي از نماز من؛ که تو خواسته اي بر من عزت ببخشي، که تو خواسته اي بر اين بنده مسکين ترحم بورزي.

اين بار تصميم به رهايي دارم. مي خواهم بال بگشايم و تا انتهاي هستي پرواز کنم؛ مي خواهم خود را به معبود حقيقي خويش و تنها ياورم در زندگي بسپارم.

وقتي طرح يک آسمان گريه در نگاهم جاري است، ياد تو مي افتم؛ و اگر اندوه پاييز در لابه لاي برگ هاي درختان واژه هايم نشسته باشد، از دوري توست. مي خواهم با ياد تو همان سينه سرخ عاشق هميشگي باشم، که با نيايش درختان، به سمت تو بيايم. سال هاست که دنبال شعري تازه براي تو هستم تا حقيرانه بتوانم گوشه اي از خوبي هاي تو را شاعرانه تفسير کنم؛ اما افسوس که نمي توانم.

دمادم صبح پرده غبار گرفته نگاهم را مي تکانم و پنجره خواب آلود چشمانم را باز مي کنم. و چهره ام را با آب زلال خيالت مي شويم و با نسيم صبح خشک مي کنم. محفل شيرين انس را برپا مي کنم و سفره دلم را با تمام مستي خود مي گسترانم و با تو اي يگانه معبود با اخلاص سخن خواهم گفت؛ سخني از سر عشق.

در تب و تاب و پيچ و خم هاي زندگي، آخرين اميد و سرپناهم تويي خداي من. وقتي غصه و ماتم دلم را صد پاره مي کند، مشکل گشاي من تويي خداي من!

خدايا! پاي سجاده نيازم يک مشت التماس پاشيدم، ستاره هاي تسبيح سينه و راه گلويم را گره زد، پياله پياله التماس نثارت کردم. دريا دريا نياز به بي کرانه ات فرستادم.

قطره قطره «العفو» به سجاده ام آويخته ام که با من باشي. معبودم باشي و بنده تو باشم. امشب تشنه «الرحمن الرحيم» وجود نازنين توام. بيا در عظمت «سبحان الله» غرقم کن.

خدايا! در اين غروب که تمام ابرهاي سياه فقط و فقط گوشه دل مرا براي باريدن انتخاب کرده اند، به تو پناه مي برم! به تو که سرچشمه تمام خوبي هايي.

در اين شب تنها و سرد، پروردگارا پنجره اي نيست که دريچه قلبش را بگشايد و به دردم گوش فرا دهد.

کسي نيست در اين درياي موّاج و پر تلاطم زندگي دست نيازم را از درون قايق شکسته ام فرا گيرد و مرا به ساحل خوشبختي برساند اگر تو نباشي.

سیده مریم احمدی