شعر؛ خلوت جان

شعر؛ خلوت جان

از مأذنه تا می شنوی بانگ اذان را برخيز که آئينه کنی خلوت جان را با آب زلال ای دل افسرده وضو ساز تا سجده کنی درگه خلاق جهان را هنگام نماز است بپاخيز و بيادآر تا اوج دهی مرتبه روح و روان را تنگ است مجال من و تو ای دل غافل از دست مده فرصت عمر گذران را ای دوست نماز است که آئينه جان است برخيز که آئينه کنی خلوت جان را ...

از مأذنه تا می شنوی بانگ اذان را

برخيز که آئينه کنی خلوت جان را

با آب زلال ای دل افسرده وضو ساز

تا سجده کنی درگه خلاق جهان را

هنگام نماز است بپاخيز و بيادآر

تا اوج دهی مرتبه روح و روان را

تنگ است مجال من و تو ای دل غافل

از دست مده فرصت عمر گذران را

ای دوست نماز است که آئينه جان است

برخيز که آئينه کنی خلوت جان را