پیشانیم با خاک آشناست

پیشانیم با خاک آشناست

نماز نردبانی است برای رسیدن به عروج ملکوتی در جنگلی دور زیر سقف آبی آسمان، فضایی مطبوع کلبه­ای از خشت وسط جنگل بود همه در خواب بودند فقط چشمان ماه بود که در آسمان نگهبانی می­داد. در خواب شیرینی به سر می­بردم که تق­تق آرامی خواب را از چشمم ربود. از جای خویش برخاستم و پنجره را گشودم و اطرافم را نگریستم اما خبری نبود؛ ناگهان دو ملک به سویم آمدند و دستی بر سرم کشیدند و آرام گفتند:&q ...

نماز نردبانی است برای رسیدن به عروج ملکوتی

در جنگلی دور زیر سقف آبی آسمان، فضایی مطبوع کلبه­ای از خشت وسط جنگل بود همه در خواب بودند فقط چشمان ماه بود که در آسمان نگهبانی می­داد. در خواب شیرینی به سر می­بردم که تق­تق آرامی خواب را از چشمم ربود. از جای خویش برخاستم و پنجره را گشودم و اطرافم را نگریستم اما خبری نبود؛ ناگهان دو ملک به سویم آمدند و دستی بر سرم کشیدند و آرام گفتند:" چرا در خواب به سرمی­بری؟ چرا گمراهی؟ طبیعت از خواب برخاسته و تو هنوز در خوابی." در آن لحظه بود که صدایی به گوشم رسید، گویی گوشم را نوازش می­کرد. باد صدای اذان را گفت همه با صدای اذان باد به نماز ایستادند. شبنم جام را پر ز آب کرد تا بنفشه وضو بگیرد جوی در های و هوی بود  قلب موج به سرعت می­تپید زیرا برای اولین باری بود که به جماعت نماز می­خواند. ماهی­ها صدای اذان را به زیر آب بردند و عروس دریا غسل می­کرد و اسب در رویا می­دوید تا به جماعت برسد. شاپرک­ها سجاده­ی خورشید را گشودند، ستاره از آسمان به آغوش سجاده نشست و ماه همچو مهر درخشید و صد و یک تکه شد و کنار ستاره نشست. امام جماعت آنان خورشید بود تا راه رسیدن به خدا روشن شود. درخت در حال قیام بود و شاخه­ها تکبیر می­گفتند و پرندگان زیر لب ذکر می­گفتند و کوه در حال رکوع بود و سنگ پیشانی خود را به خاک گذاشته بود و سجده می­کرد و کبوتران روی   گلدسته­ها گنبد هفت­رنگ دست به قنوت گرفته­بودند و همه و همه زیر گنبد هفت­رنگ رنگین کمان که خم شده­بود؛ خدا را ستایش می­کردند. آن لحظه لحظه­ی عجیبی بود همه در حال ستایش خالق خود بودندکسی که آنان را خلق نموده است. در آن لحظه بود که از خودم و از خدای خویش شرمنده شدم.

ناگهان ملائکه گفتند:"هنوز زمان داری." به سوی آب شتافتم وضو گرفتم و به خورشید اقتدا نمودم. لحظه­ای که همانند سنگ پیشانی به خاک گذاشتم حس غریبی تمام وجودم را فراگرفت، پیشانی­ام احساس گرمی کرد، غنچه­ای از عشق در وجودم جوانه زد و بال و پر گرفت، یک لحظه اندیشیدم که پیشانیم غریبی می­کند. ولی ناگهان آرامشی تمام وجودم را فراگرفت در آن لحظه نماز که به پایان رسید؛ فریاد زدم ای طبیعت! ای خدا! پیشانیم با خاک آشناست.

آن لحظه، لحظه­ی عجیبی بود زمانی بود که بین دل من و خدا پیوندی زده شد بین خاک و پیشانی عشقی جوانه زد.