عمو بهرام

عمو بهرام

خدا رحمتش کند. عجب عموی نازنینی بود. قدرش را ندانستیم  چقدر زود از میان ما رفت. پدرم می گفت: سه سال از من کوچکتربود. پس باید حدود ۶3 سال عمر کرده باشد. وقتی نوجوان بودم. عمو بهرام، میان سال بود. میان سال او را خوب به یاد دارم. بعدهم که پیر شد و هفته پیش هم که درگذشت. خدا رحمتش کند. در جوانی مغازه ای در بازار نوروزخان تهران داشت. ابزار صنعتی می فروخت. می گویند، یک مرتبه چند روز گم می شود ...

خدا رحمتش کند. عجب عموی نازنینی بود. قدرش را ندانستیم  چقدر زود از میان ما رفت. پدرم می گفت: سه سال از من کوچکتربود. پس باید حدود ۶3 سال عمر کرده باشد.

وقتی نوجوان بودم. عمو بهرام، میان سال بود. میان سال او را خوب به یاد دارم. بعدهم که پیر شد و هفته پیش هم که درگذشت. خدا رحمتش کند.

در جوانی مغازه ای در بازار نوروزخان تهران داشت. ابزار صنعتی می فروخت. می گویند، یک مرتبه چند روز گم می شود. هر جا می گردند، پیداش نمی کند. بالاخره خودش می آید ولی کلا تغییر کرده بود. دیگر آن سر و وضع سابق را نداشت . ته ریشی هم گذاشته بود هیچ کس نمی داند کجا رفته بود، چرا رفته بود و اصلا  چی شد که رفت و گم شد .

قبل از آن ماجرا، در مجموع آدم خوبی نبود. می گویند. گاهی مردم را هم اذیت می کرد. جنس ها را گران می فروخت، بد اخلاق بود، به نامحرم نگاه می کرد و خلاصه خیلی علیه السلام نبود. اما وقتی برگشت. اصلا آدم دیگری شده بود تا آخر عمرهم همان طور ماند. ما که خیلی دوستش داشتیم. در همه فامیل ما، کسی به اندازه او اهل خير و كمك نبود. به همه سر می زد. ...

من چند بار از پدرم پرسیدم چرا از خودش نمی پرسید که چی شد که ناگهان تغییر کرد پدرم می گفت: خودش دوست ندارد

درباره این موضوع حرف بزند. فقط می دانیم که این بهرام، آن بهرام نیست. ولی من خیلی دوست داشتم بدانم داستان چیست. بالاخره راهش را  هم پیدا کردم.

 

یک روز که زن عمو  خانه ما مهمان بود، گفتم: زن عمو من شنیدم عمو بهرام در جوانی  چند روزی گم می شود و وقتی برمی گردد آدم متفاوتی می شود. راست است؟ زن عمو زیرچشمی نگاهی به من انداخت و نگاهی به مادرم گفت چرا از خودش نمی پرسید

گفتم: حالا از شما پرسیدم. زن عمو نمی خواست جواب من را بدهد  ولی وقتی اصرار من را دید، گفت: به عموتان نگوييد من گفتم قبول کردم. مادر هم سینی چای را گذاشت و نشست. انگار از من مشتاق تر بود به شنیدن داستان عمو بهرام.

زن عمو مقداری چای در نعلبکی ریخت ولی نخورد. با قند و جای بازی می کرد. ماهم سکوت کردیم که رشته افکارش پاره

نشود. قند را به قندان برگرداند و مقداری از چای را بدون قند خورد و بعدهم استکان چای را گذاشت درنعلبکی دوباره به من نگاه کرد، ولی معلوم بود که نمی خواهد چشم در چشم مادرم بیندازد

راستش را بخواهید عموتون فقط يكبارداستانش را برای من تعریف کرد و دیگرهم تکرار نکرد. اینطور که خودش میگه روزی شاگردش  درمغازه نوروزخان ، از آقا بهرام مقداری پول می خواهد ظاهرا برای درس و تحصیلش می خواسته است

میدم. آقابهرام قبول نمیکنه. دیگه چیزی نمیگه

آقا بهرام به شاگردش میگه: تازه حقوقت رو دادم. پول اضافی ندارم.

شاگرد میگه: چند روز دیگه حقوقم را از شما بگیرم، پس میدم آقا بهرام قبول نمی کنه شاگرد هم دیگه چیزی نمیگه

نزدیک ظهر صدای اذان از مسجد بازار بلند میشه شاگرد، طبق معمول اجازه میگیره که بره  نمازش رو بخونه . اون

روز آقا بهرام میگه، نميشه الان به کارت برس ، بعد نمازت را بخون شاگرد اصرار میکنه و آقا بهرام زیربار نمیره تا اینکه شاگرد میگه، اگر برم، من رو بیرون میکنید؟ آقا بهرام  میگه آره  شاگرد، به مقدار این پا و اون پا میکند و بالاخره تصمیمش رو میگره .

مياد اقابهرام رو بغل میکنه میگه میدونم که اگه برم، دیگه نمی تونم برگردم و اگه برنگردم: نمی تونم درسم را بخونم

 ولی میرم و شما را هم به خدا می سپارم. اقا بهرام میگه مگه مجبوری؟ شاگرد میگه: نه مجبور نیستم؛ ولی شما تهدیدم

کردید و اگه نرم، معناش اینه که من ترسید اگه قراره بترسم، بذار از خدا بترسم. توکل برخدا بهرام هم میگه به سلامت . شاگرد میره و دیگه برنمی گرده.

زن عمو باقی چای را سرکشید. چشم من هم با استکان زن عمو بالا و پایین رفت. تا زن عمو چایاش را بخورد، من یک بارهمه داستان را در ذهنم مرور کردم .تا اینجای داستان، جوابی برای سؤال من نداشت. مادر، میوه تعارف کرد

- آره، میره و دیگه برنمیگرده . اقا بهرام میگه وقتی شاگرد رفت، من جا خوردم. پیش خودم گفتم: این جوان که به نان شبش

هم محتاج است، چقدر راحت و آسان، حاضر شد کارش را فدای نماز کنه.

آخه نمازشمکش رو سیر میکنه یاخرج تحصیلش رو میده؟ اون روز میگذره، ولی آقا بهرام از فكربیرون نمیاد

این شاگرد هم انگار خیلی درستکار و دلسوز بود آقا بهرام می ترسه که دیگه شاگردی مثل او پیدا نکنه. فردا بعد از اذان ظهر میره مسجد که شاگردش را پیدا کنه و برش گردونه ، توی مسجد مینشینه و منتظر میشه که شاگرذ بیاد، اما شاگردش را نمیبینه، دو سه روز ، این کار رو تکرار میکنه، ولی شاگردش را نمی بینه، این دو سه روز ، از محیط مسجد تا حدی خوشش میاد، میگه وقتی میرفتم مسجد، آرامشی به من می داد که همیشه آرزوش رو داشتم ، کم کم آقا بهرام مسجدی میشه. میگه یه روز که نمازم را خوندم نشستم و به گذشته ام فکر کردم، ناگهان همه وجودم داغ شد بی اختیار اشک از چشمام می ریخت از مسجد که بیرون آمدم، یه قفل به در مغازه زدم و موتورم را سوار شدم ، گریه ام روی موتور هم بند نیامد، از این خیابون به اون خیابون رفتم از این منطقه به اون منطقه تا یه مرتبه خودم را بیرون شهر دیدم موتور رو خاموش کردم و افتادم روی زمین زار زار گریه کردم نزدیک غروب، برگشتم مغازه ،موتور را داخل مغازه گذاشتم و رفتم گاراژ مسافربری اتوبوس شاه عبدالعظیم رو سوار شدم، شب رسیدم به شاه عبدالعظیم و چند روز کبوتر حرم شدم ، تا اینکه کمی احساس سبکی کردم و برگشتم. از اون روز به بعد، هر وقت صدای اذان رو می شنوم بی اختیار به مسجد میرم و به هر مسجدی میرم ، میان نمازگزارها دنبال شاگردم می گردم، ولی دیگه پیداش نکردم اما عوضش ، خودم را پیدا کردم

نوبت عاشقی، رضا بابایی، ص 112

مرکز تخصصی نماز