بیدار شدن برای نماز صبح با صدای شهید

بیدار شدن برای نماز صبح با صدای شهید

خواهر شهید علی حیدری می‌گوید: نوروز سال ۱۳۹۶ کنار مزار برادرم در قطعه ۲۷ ردیف ۱۳۶ بهشت زهرا رفتم برای شستن قبر و خواندن فاتحه. دیدم جوانی حدود ۳۰ ساله بالای سر قبر ایشان است قیافه اش هم زیاد حزب‌اللهی نبود پرسیدم شما چه نسبتی با علی دارید؟ گفت رفیقش هستم. گفتم سنّت نمیخورد دوست علی باشی. گفت من با علی داستانی دارم.  موضوع برایم جذاب شد گفتم من خواهر شهید هستم با کلی التماس و د ...

خواهر شهید علی حیدری می‌گوید: نوروز سال ۱۳۹۶ کنار مزار برادرم در قطعه ۲۷ ردیف ۱۳۶ بهشت زهرا رفتم برای شستن قبر و خواندن فاتحه. دیدم جوانی حدود ۳۰ ساله بالای سر قبر ایشان است قیافه اش هم زیاد حزب‌اللهی نبود پرسیدم شما چه نسبتی با علی دارید؟

گفت رفیقش هستم. گفتم سنّت نمیخورد دوست علی باشی. گفت من با علی داستانی دارم.

 موضوع برایم جذاب شد گفتم من خواهر شهید هستم با کلی التماس و درخواست راضی شد داستانش را بگوید.  
 
 گفت یک روحانی که در سفر راهیان نور با او آشنا شده بودم مزار این شهید را به من نشان داد.
یک وقت تنهایی آمدم سر مزار علی بهش گفتم: من توی خواندن #نماز_صبح مشکل دارم. زورم می آید بلند شوم. آمده ام سر مزار و از شما کمک می خواهم. 

 برای اولین بار سر مزار یک شهید گریه کردم.  
بعد از آن اتفاقی افتاد که خودم هم باور نمی کنم، چه رسد به دوستانم. 

 بعد از زیارت مزار على آقا رفتم خانه و خوابیدم. طبق معمول فکر نمی کردم برای نماز صبح بیدار شوم. 
نیمه های شب و نزدیک اذان صبح، دیدم یکی صدایم می کند. حال بلند شدن نداشتم، لای چشمم را باز کردم. دیدم یک جوان بسیار زیباست که من را برای نماز صبح صدا می کند. 

 خوب که نگاه کردم دیدم علی حیدری است که با محبت مرا برای نماز صبح صدا می کند. روی سجاده اش که کنار اتاق بود مشغول نماز شد. 
من هم که از دیدن علی خوشحال شده بودم، بلند شدم و رفتم برای وضو گرفتن. 

 داشتم وضو می گرفتم که یک دفعه به خودم آمدم. این کی بود توی اتاق؟! علی حیدری! علی حیدری توی خانه ما چی کار می کنه؟! اون که شهید شده! 

 تمام موهای تنم سیخ شده بود. رنگم پرید و دویدم سمت اتاق. وارد اتاق شدم. اثری از علی نبود. پاهایم شل شد. 
نمی دانستم چکار کنم. خدای من، علی به وعده اش عمل کرد. نشستم و تا می توانستم گریه کردم. 

 بیشتر از اینکه خدا به وسیله یکی از بندگان صالحش به من نگاه کرد و مورد توجه قرار گرفته ام خوشحال بودم. 

 کتاب بی خیال زندگی نامه و خاطرات شهید علی حیدری صفحه ۱۳۵ تا ۱۳۷.