محراب انديشه

محراب انديشه

آرامِ آرامم! آن قدر آرامم که صداي زيباي رشد کردن گل سرخ را مي شنوم. آن قدر که ضربان قلب هاي کوچک کفش دوزک ها را حس مي کنم. مثل يک سطل خالي، تشنه يک قطره آبم و مثل دريا شيفته ديدن ماه در ميان سينه ام و مثل يک غنچه، عاشق شکفتن در صبحدمم. من دلم را به شکفتن گلي در نزديک ترين جاي دنيا خوش کرده ام. من شب ها خواب شکوفه اي را مي بينم که در خواب من روز به روز زيباتر مي شود. من لبخند را با ديدن تنفس دائ ...

آرامِ آرامم! آن قدر آرامم که صداي زيباي رشد کردن گل سرخ را مي شنوم. آن قدر که ضربان قلب هاي کوچک کفش دوزک ها را حس مي کنم. مثل يک سطل خالي، تشنه يک قطره آبم و مثل دريا شيفته ديدن ماه در ميان سينه ام و مثل يک غنچه، عاشق شکفتن در صبحدمم.

من دلم را به شکفتن گلي در نزديک ترين جاي دنيا خوش کرده ام. من شب ها خواب شکوفه اي را مي بينم که در خواب من روز به روز زيباتر مي شود. من لبخند را با ديدن تنفس دائمي سبزه در دست خدا، جلوه گر چهره ام قرار مي دهم.

به چه مي انديشم؟ به ظاهر فريبنده اين دنيا يا به باطن آن؟ من به نگاه سرشار از مهر کودکان در شب هاي شيدايي - که مانند آبشاري از سکوي نيکي سرازير مي شود - مي انديشم. به گريه شوق کبوتران قدر مي انديشم که صالح مي شوند. به کوچ پرستو در آسمانِ آبي آن قدر مي نگرم که در چشمانم ابرها سکنا مي گزينند.

من از کمال عشق خشنودم. من به فروغ عشق قناعت دارم. دلم مي خواهد با نماز بر سکوي کبريايي ات که بلندترين جاي دنياست قدم بگذارم و پايين نيايم. همه افکارم متبلور شده اند.

مي خواهم ساده باشم؛ مثل لبخند ساده پروانه يا زنبوري که روي گل مي نشيند. به اين مي انديشم که اگر به تاريکي شب ناسزا بگويم، خواهم مُرد. اگر نوازش نسيم را روي گونه هايم جدي نگيرم و حس نکنم، ناشکرترين موجودم. به اين مي انديشم که حضور خدا چه عظمتي دارد و چه قدر نگاه کبوتر شفاف است. به اين مي انديشم که وسعت زنده ماندن چه قدر حجيم است و خوشحالم که همچون سبزه اي وجود دارم و از لذت زندگي آن قدر مي خندم که همه سبزه هاي دنيا مرا مي بينند. خوشحالم که همچون شميم بهار، باطنم خوشبوست و ظاهرم ناپيدا. گرچه هنوز کوچکم و بدون تو کوچک خواهم ماند.