سجاده ی خیسش کار خودش را کرد

سجاده ی خیسش کار خودش را کرد

مجتبی سعیدی متولد ۲۵ خرداد سال ۴۶ بود. چون همسرم دامدار بود خانواده ما کمتر در شهر حضور داشت. ولی من و مجتبی (با توجه به سن کمی که داشت) در راهپیمایی‌ها حضور پیدا می‌کردیم و من به کمک خانم‌های دیگر مهدیشهر برای رزمندگان نان می‌پختیم و لباس می‌دوختیم. مجتبی هم کمک‌کار من بود و در جابه‌جایی اقلام کمک می‌کرد.  مجتبی جزء 3 شهیدی بود که امام خامنه ای به پ ...

مجتبی سعیدی متولد ۲۵ خرداد سال ۴۶ بود. چون همسرم دامدار بود خانواده ما کمتر در شهر حضور داشت. ولی من و مجتبی (با توجه به سن کمی که داشت) در راهپیمایی‌ها حضور پیدا می‌کردیم و من به کمک خانم‌های دیگر مهدیشهر برای رزمندگان نان می‌پختیم و لباس می‌دوختیم. مجتبی هم کمک‌کار من بود و در جابه‌جایی اقلام کمک می‌کرد.

 مجتبی جزء 3 شهیدی بود که امام خامنه ای به پیمان نامه آنها اشاره کرد

مجتبی سعیدی ۲۵ فروردین ۶۵، علی سراج ۲۶ دی ماه ۶۵ شهید شدند و احمد مختاری در عملیات مرصاد و در واپسین روزهای جنگ خودش را به دو رفیق شهیدش می‌رساند. رهبر معظم انقلاب هم در سفر استانی‌شان به سمنان در سال ۸۵، در جمع خانواده ایثارگران و شهدای استان به این سه شهید اشاره می‌کنند و می‌فرمایند: «آن سه نوجوانی که از مهدی شهر با هم پیمان می‌‏بندند که هرکدام شهید شدند، آن دو نفر دیگر را در روز قیامت پیش خداوند شفاعت کنند؛ سه تا نوجوان و هر سه شهید می‌شوند؛ نام این‌ها را شماها می‏دانید؛ داستان این‌ها را شماها می‏دانید. این‌ها جزو ماجراهای فراموش‌نشدنیِ تاریخ است. این‌ها چیزهایی نیست که از خاطره یک ملت برود.»

 

اعزام، بدون خداحافظی

پسرم در اواخر سال ۱۳۶۲ فعالیتش را در پایگاه مقاومت صاحب‌الزمان (عج) مهدیشهر شروع کرد. بعد از چند ماه در اوایل سال ۶۳ به جبهه رفت. به خاطر سن کمش مخالف حضورش در جبهه بودم ولی روح بیقرار مجتبی طاقت ماندن نداشت. عشق و علاقه‌اش باعث شد در اولین اعزام، بدون خداحافظی با خانواده به جبهه برود. آن زمان در سال اول هنرستان تحصیل می‌کرد.

 

رفاقت و شهادت

پسرم با شهید احمد مختاری و علی سراج رفاقت داشتند و با هم صمیمی بودند. رفاقتی که بعدها باعث نوشتن آن شفاعت‌نامه و شهادتشان یکی بعد از دیگری شد. شهیدان سراج و مختاری به همراه مجتبی وقتی از جبهه برمی‌گشتند به صورت دوره‌ای به خانه همدیگر می‌رفتند و برای کمک به خانواده رزمنده‌های دیگری که در جبهه حضور داشتند، برنامه‌ریزی می‌کردند و کمک‌حال خانواده‌ها بودند. زمان اعزام هم هر سه با هم به جبهه می‌رفتند. پسرم هر وقت از جبهه برمی‌گشت از دوستان شهیدش یاد می‌کرد و بسیار ناراحت بود. یادم است زمانی که آلبوم عکس‌ها را نگاه می‌کرد، روی تصویر دوستان شهیدش می‌رسید، به‌شدت گریه می‌کرد. به‌ویژه شهید «صادق یوسفیان» که مجتبی علاقه زیادی به او داشت. یک بار هم از شهادت کمک تیربارچی خودش «شهید نادعلیان» برایمان تعریف کرد که در اروند به شهادت رسیده بود. مجتبی روحیه بسیار حساسی داشت؛ صحبت از دوستان شهیدش که می‌شد بغض می‌کرد و اشکش جاری می‌شد.

 

باغ انار

پسرم خیلی مأخوذ به حیا و بسیار حساس به مسائل شرعی، مؤدب و جسور بود. هیچ وقت از کارهایی که در جبهه انجام می‌داد حرفی نمی‌زد. فقط از ایثار و روحیه خوب رزمنده‌ها صحبت می‌کرد. حدود دو سال در شلمچه، طلائیه، اروندکنار، فاو و پاسگاه زید حضور داشت.

 

خط پدافندی

مجتبی یک ماه قبل از شهادت خبر شهادتش را به ما داده بود! برای همین در آخرین اعزامش از همه بستگان و دوستان و کسانی که دینی به گردنش داشتند حلالیت طلبیده و بسیاری از وصیت‌هایش را به دوستانش گفته بود.

یکی از دوستان مجتبی از اهمیتی که پسرم به حق‌الناس و رزق حلال قائل بود برایمان خاطره‌ای جالب تعریف کرد. می‌گفت: روزی مجتبی از من خواست با هم به روستای «درجزین» که در نزدیکی مهدیشهر است برویم. من هم با مجتبی همراه شدم. آن روستا پر بود از باغات انار. مجتبی در آن روستا به دنبال کسی می‌گشت. من علتش را نمی‌دانستم، اما خیلی پرس‌وجو کرد تا اینکه ساعت ۱۱ شب توانستیم آن فرد مورد نظر را پیدا کنیم. پیرمرد بود و سن و سال زیادی داشت. مجتبی از او پرسید: «پدر جان فلان باغ در فلان مکان روستا متعلق به شما است؟!»

پیرمرد هم گفت: «بله.» مجتبی گفت: «من چند سال پیش از کنار باغ شما عبور می‌کردم، اناری چیدم و خوردم. آمده‌ام حلالیت بطلبم و پولش را بپردازم.» پیرمرد با گریه گفت: حلالت کردم و همانجا قول شفاعتش را از مجتبی گرفت.

 

 ماجرای استخاره

۲۵ فروردین ۶۵ مصادف با میلاد امام حسین (ع) بود، مجتبی از روحانی حاضر در منطقه درخواست کرد برایش استخاره‌ای بگیرد. در آن استخاره آیه ۵ سوره عنکبوت آمد: «کسی که امید دیدار خدا را دارد، بداند که اجل خدا رسیدنی است و او شنوا و داناست.» با شنیدن آیه مورد نظر، مجتبی از همرزمانش خداحافظی کرد و دقیقاً در غروب همان روز از ناحیه پهلو زخمی می‌شود و بعد از چند ساعت جراحت و خونریزی در بیمارستان صحرایی به شهادت می‌رسد. خبر شهادتش توسط برادرم به من و خانواده داده شد.

 

سجاده خیس

بار آخر طلب حلالیت کردن مجتبی از دوستان و بستگانش اینطور به دل من انداخت که مجتبی دیگر بازنمی‌گردد و به شهادت خواهد رسید. برای همین آن مرتبه من مانع رفتنش شدم. ساکش را برداشتم و گفتم اول مرا بکش بعد برو جبهه!

مجتبی رفت داخل اتاق و خوابید. موقع نماز صبح خواستم برای نماز بیدارش کنم. وقتی برق اتاق را روشن کردم دیدم در حال سجده است. وقتی سر از سجده برداشت، دیدم تمام سجاده‌اش خیس شده است. دیگر نتوانستم تاب بیاورم، رفتم و ساکش را آوردم و گفتم خدا به همراهت. در داخل دفترچه یادداشتش در مورد خوابی که آن شب دیده بود، نوشته بود که با توسل به امام زمان (عج) و کمک ایشان رفته است.

منبع: مشرق نیوز