حسین فهمیده ای از اهل سنت...

حسین فهمیده ای از اهل سنت...

شهید «سبیل اخلاقی» شهید اهل سنت از هفت سالگی عضو بسیج بود خان‌محمد اخلاقی پدر پیر و مهربان شهید «سبیل اخلاقی» می‌گوید: من 5 دختر و 2 پسر دارم و شغلم کشاورزی است، سبیل در سوم تیر ماه 1353 در نیکشهر به دنیا آمد، او تا کلاس پنجم ابتدایی درس خواند و برای کمک کردن به من وارد زمین‌های کشاورزی شد؛ با شروع جنگ تحمیلی رژیم بعث عراق علیه ایران، پسرم 7 ساله بود که به ...

شهید «سبیل اخلاقی» شهید اهل سنت از هفت سالگی عضو بسیج بود

خان‌محمد اخلاقی پدر پیر و مهربان شهید «سبیل اخلاقی» می‌گوید: من 5 دختر و 2 پسر دارم و شغلم کشاورزی است، سبیل در سوم تیر ماه 1353 در نیکشهر به دنیا آمد، او تا کلاس پنجم ابتدایی درس خواند و برای کمک کردن به من وارد زمین‌های کشاورزی شد؛ با شروع جنگ تحمیلی رژیم بعث عراق علیه ایران، پسرم 7 ساله بود که به عضویت بسیج عشایر درآمد.

سَبیل بارها می‌خواست به جبهه برود اما سن و سالش کم بود و من نمی‌گذاشتم، اندام درشتی هم نداشت، پسرم برای رفتن به جبهه لحظه‌شماری می‌کرد، سال 64 که کشور درگیر جنگ بود و از سویی دیگر ضدانقلاب در نقاط مختلف سیستان و بلوچستان هم غائله می‌کردند.

یک روز «خان» که طالب جدایی مردم از انقلاب بود، مردم را دور خود جمع کرد و شروع کرد به امام خمینی(ره) ناسزا گفتن، او می‌گفت: «شما طرف ما هستید یا خمینی؟ طرف انقلاب نروید خمینی شما را می‌کشد» دعوای من با «خان» شروع شد، به او گفتم: «اگر امام را دوست نداری، حق نداری به او ناسزا بگویی، جان خودم را فدای یک تار موی امام می‌کنم» همین درگیری منجر شد که از من شکایت کنند و مرا به زندان بیاندازند.

 

* پسر یازده ‌ساله‌ام رخصت رزم را در زندان از من گرفت

چند وقتی بود که در زندان بودم، یک روز «سَبیل» به ملاقاتم آمد و گفت: «می‌خواهم به جبهه بروم، امام دستور دادند که برای اعزام به جبهه هر کس می‌تواند، برود، من می‌خواهم بروم و احتیاج به رضایت شما دارم» من هم به پسرم گفتم: «برو خاک ما را از دست بیگانگان و دشمنان انقلاب نجات بده».

 

* یازده‌ساله‌ام شبانه عازم جبهه شد

مادر شهید هم در ادامه می‌گوید: در غروب یکی از روزهای آذر سال 1364 شهید سبیل اخلاقی نزد من آمد وگفت: «مادر جان می‌خواهم به جبهه بروم.» که با مخالفت من روبه‌رو شد. من به او گفتم پسرم تو تنها فرزند پسر من هستی و من جز تو و سه خواهرت در حال حاضر کسی را ندارم. اما شهید می‌گفت: «مادر هر طور شده من باید به جبهه بروم و اگر خواست خداوند باشد شاید شهید شوم. من شهادت را دوست دارم. با شهادت و ریختن خون امثال من است که ما در جنگ پیروز می‌شویم». سبیل می‌گفت: «اگر ما جوانان مقابل این دشمن متجاوز را نگیریم، به خودش اجازه جسارت به خاک کشورمان را می‌دهد. من به بسیج محله می‌روم و از آنجا به سپاه خواهم رفت. شما تا برگشتن من بیدار بمانید.» این سخنان را در حالی که لباس‌هایش را جمع می‌کرد، می‌گفت و سپس به سوی مقر سپاه حرکت کرد.

من هم تا ساعت یک بعد از نیمه شب چشم به راه تنها پسرم (در آن زمان) بیدار ماندم. اما هر چه انتظار کشیدم، پسرم به خانه نیامد تا اینکه در همان انتظار به خواب رفته و با صدای اذان از خواب بیدار شدم.

بعد از اذان و خواندن نماز به دخترانم گفتم: «شما صبحانه درست کنید و بخورید، من می‌روم سپاه تا در مورد سبیل سؤال کنم. که آیا از سپاه آمده است یا نه؟» وقتی به سپاه رسیدم، سراغ سبیل را از آنها گرفتم. گفتند: «چنین شخصی اینجا نیامده است». من هم پس از ناامیدی به طرف خانه آمدم و دم در حیاط خانه چشم به راه و منتظر سبیل نشستم. در همین لحظه بود که یکی از آشنایان مرا در این حالت دید و پرسید: «چرا اینجا نشسته‌ای؟ چشم به راه کی هستی؟!» من پاسخ دادم: «منتظر سبیل هستم. او از دیشب تا به حال به خانه بازنگشته».

در این لحظه بود که گفت: «مگر خبر نداری که دیشب تعدادی از رزمندگان ساعت 12 از نیکشهر به طرف جبهه اعزام شدند، من آنها را دیدم که حرکت کردند

چند وقت بعد از رفتن سبیل بود که یکی از خانم‌های فامیل گفت: «بیا تا به همراه یکدیگر به دنبال سبیل برویم». من گفتم: «نه من نمی‌روم، او را به خدا سپرده‌ام، هر چه خدا بخواهد همان می‌شود».

 

* نامه‌های که نوجوان یازده ساله برای مادرش نوشت

جز توکل به خدا کار دیگری نمی‌توانستم انجام دهم. بعد از مدتی سبیل دو نامه از جبهه برای ما فرستاد، او در این نامه‌ها نوشته بود: «مادر اگر من شهید شدم ناراحت نشوید. برای من گریه نکنید و برای اسلام و رزمندگان اسلام و انقلاب دعا کنید؛ اینجا حال من خوب است، دعایم کنید چون ما به دعای شما نیاز داریم؛ من از تمام زحمت‌هایی که برایم کشیدی تشکر می‌کنم، چون تو گردن من حق بسیاری داری. مادرم شیرت را حلالم کن و مرا ببخش و اگر من شهید شدم هنگام تشییع جنازه من بگویید: شهیدان زنده‌اند الله‌اکبر، نگویید مرده‌اند الله‌اکبر. چون شهیدان در پیشگاه خداوند روزی می‌خورند».

* شنیدن خبر شهادت سبیل در زندان

پدر شهید در ادامه گفت: حدود 45 روز می‌گذشت که یک شب حس عجیبی داشتم، خوابم نمی‌برد، تا اینکه از بلندگوی زندان مرا صدا زدند، آنها خبر آزادی مرا دادند، به جناب سروان گفتم: «چرا مرا آزاد کردید؟!» او جواب داد: «پسرت شهید شده است باید بروی و او را شناسایی کنی».

مرا به سردخانه بردند، خودم را بالای سر «سبیل» رساندم، او را از بویش شناختم، وقتی کنار پیکر بی‌جان پسرم ایستادم، اصلاً گریه نکردم، کسانی که در اطرافم بودند، گفتند: «بچه‌ات شهید شده، چرا گریه نمی‌کنی؟!» به آنها گفتم: «برای چه گریه کنم، او برای حفظ ناموس به جبهه رفت، من راضی بودم که او برود، حتی جنازه‌اش را برای من بیاورند»؛ تیر به سینه پسر یازده ساله‌ام خورده بود.

 

* سبیل بچه خوبی بود

همرزمان سبیل از جبهه به نیکشهر آمدند، آنها می‌گفتند: «سبیل سن‌اش کم بود اما در درگیری‌ها همیشه شجاعانه می‌ایستاد، رفته بود نماز بخواند و تیر به  سینه او اصابت می‌کند، او را به تهران منتقل می‌کنند و روز نهم بهمن 1364 در بیمارستان به شهادت می‌رسد».

سبیل بچه خوب و مهربانی بود، او به مادرش گفته بود: «اگر من شهید شدم گریه کنی، در قبر ناراحت می‌شوم» مادرش هم با شنیدن خبر شهادت پسرم گریه نکرد.

وقتی از پدر شهید سراغ مادر سبیل را گرفتیم، او گفت: مادر سبیل حدود هفت سال است که از بیماری کلیوی رنج می‌برد، برای درمانش او را به شیراز، کرمان و حتی پاکستان بردم اما حالش خوب نشد، البته یکی دو ماه پیش او را به بیمارستان امام خمینی(ره) تهران بردیم، فعلاً دارو می‌خورد کمی بهتر شده است.

 

* باید سختی‌ها را تحمل کرد

اوضاع اقتصادی و امرار و معاش را از این پدر شهید می‌پرسیم، او می‌گوید: قبلاً در شرکت تعاونی کار می‌کردم اما الأن هیچ کالایی در آنجا نمی‌توانیم، بگذاریم چون اجناس گران است و مردم نمی‌خرند؛ البته ما باید در گرانی و ارزانی صبر کنیم، این سختی را می‌شود تحمل کرد اما نعمت امنیت بهترین نعمت برای ماست.

 

* حاضرم هر کاری برای انقلاب اسلامی انجام دهم

در طول این سال‌ها پایبند به انقلاب اسلامی و تابع خامنه‌ای عزیز بودیم، اگر لازم باشد در راه انقلاب حاضرم بروم و لباس سربازها را بشویم.

منبع: خبرگزاری فارس