ازفوتبال، فلافل فروشی تا فعالیت در مسجد و شهادت در سامرا

ازفوتبال، فلافل فروشی تا فعالیت در مسجد و شهادت در سامرا

در نوجوانی معروف بود به « دل پیه رو» شهید مدافع حرم «محمدهادی ذوالفقاری» از جمله جوان‌های بی‌باک، بابصیرت و خوش‌فکر جمهوری اسلامی ایران بود که در بهمن‌ماه سال ۱۳۹۳ در منطقه «مکیشفیه» شهر سامرا به شهادت رسید. سال ۱۳۸۴ بود که کادر بسیج موسی ابن جعفر (ع) تغییر کرد. من به عنوان جانشین پایگاه انتخاب شدم و قرار شد پایگاه را به سمت یک مرکز فره ...

در نوجوانی معروف بود به « دل پیه رو»

شهید مدافع حرم «محمدهادی ذوالفقاری» از جمله جوان‌های بی‌باک، بابصیرت و خوش‌فکر جمهوری اسلامی ایران بود که در بهمن‌ماه سال ۱۳۹۳ در منطقه «مکیشفیه» شهر سامرا به شهادت رسید.

سال ۱۳۸۴ بود که کادر بسیج موسی ابن جعفر (ع) تغییر کرد. من به عنوان جانشین پایگاه انتخاب شدم و قرار شد پایگاه را به سمت یک مرکز فرهنگی سوق دهیم.

دراین راه سیدعلی مصطفوی با راه اندازی کانون شهید آوینی کمک بزرگی به ما نمود.

مدتی از راه انداری کانون فرهنگی گذشت. یک روز با سید علی به سمت مسجد حرکت کردیم.

به جلوی فلافل فروشی جوادین (ع) رسیدیم. سید علی با جوانی که داخل مغازه بود سلام و علیک کرد.

این پسرک حدود شانزده سال، سریع بیرون آمد و حسابی ما را تحویل گرفت. حجب و حیای خاصی داشت. متوجه شدم با سیدعلی خیلی رفیق شده.

وقتی رسیدیم مسجد از سیدعلی پرسیدم: از کجا این پسر را می‌شناسی؟

گفت: چند روز بیشتر نیست، تازه با او آشنا شدم. به خاطر خرید فلافل، زیاد به مغازه‌اش می‌رفتیم.

گفتم: به نظر پسر خوبی می‌یاد.

چند روز بعد این پسر همراه با ما به اردوی قم وجمکران آمد.

در آن سفر بود که احساس کردم این پسر، روح بسیار پاکی دارد. اما کاملا مشخص بود که دردرون خودش به دنبال یک گمشده می‌گردد!

این حس را سال‌ها بعد که حسابی با او رفیق شدم بیشتر لمس کردم. او مسیر‌های مختلفی را در زندگی‌اش تجربه کرد.

هادی راه‌های بسیاری رفت تا به مقصد خودش برسد و گمشده‌اش را پیدا کند.

من بعد‌ها با هادی بسیار رفیق شدم. او خدمات بسیار زیادی در حق من انجام داد که گفتنی نیست.

اما به این حقیقت رسیدم که هادی با همه‌ی مشکلاتی که در خانواده داشت و بسیارسختی می‌کشید، اما به دنبال گمشده درونی خودش می‌گشت.

برای این حرف هم دلیل دارم: در دوران نوجوانی فوتبالیست خوبی بود، به او می‌گفتند: «هادی دل پیه رو» هادی هم دوست داشت که خودش را بروز دهد.

کمی بعد درس را رها کرد و می‌خواست با کار کردن، گمشده خودش را پیدا کند.

بعد درجمع بچه‌های بسیج و مسجد مشغول فعالیت شد. هادی در هر عرصه‌ای که وارد می‌شد بهتر از بقیه‌ی کار‌ها را انجام می‌داد. در مسجد هم گوی سبقت را از بقیه ربود.

بعد با بچه‌های هیئتی رفیق شد. از این هیئت به آن هیئت رفت. این دوران، خیلی از لحاظ معنوی رشد کرد، اما حس می‌کردم که هنوز گمشده‌ی خودش را نیافته.

بعد دراردو‌های جهادی و اردو‌های راهیان نور و مشهد او را می‌دیدیم. بیش ازهمه فعالیت می‌کرد، اما هنوز.

از لحاظ کار و درآمد شخصی هم وضع او خوب شد، اما باز به آنچه می‌خواست نرسید.

بعد با بچه‌های قدیمی جنگ رفیق شد. با آن‌ها به این جلسه وآن جلسه می‌رفت. دنبال خاطرات شهید بود.

بعد موتور تریل خرید، برای خودش کسی شده بود. با برخی بزرگتر‌ها این طرف و آن طرف می‌رفت. اما باز هم ...

تا اینکه پایش به حوزه باز شد. کمتر از یک سال درحوزه بود. اما گویی هنوز.

بعد هم راهی نجف شد. روح ناآرام هادی، گمشده‌اش را در کنار مولایش امیرالمومنین (ع) پیدا کرد.

او درآنجا آرام گرفت و برای همیشه مستقر شد.

 

منبع: خبرگزاری میزان